پنجشنبه 27 مرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

با "لنـــگرودِ" چـشمـش، رضا مقصدی

رضا مقصدی
...در همان نگاه نخستين دانستم مرا با يک جای اين چشم‌ها نسبتی‌ست. قهوه را که سر کشيدم در گم‌گوشه‌های ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد. در نگاهی دوباره، باز حرف تازه‌ای در چشم‌ها بود بی‌آن‌که خطوط خوانايی داشته باشد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سال ها بود سوگواره‌ی پهلوان ِميدانِ زيستن‌های شکوهمند، عبدی (زين‌العابدين کاظمی) که قامت بلندش در تابستان ۶۷ به خاک افتاد، در ذهن می آمد اما بر کاغذ نمی نشست.

تا، چند سال پيش در رستورانی ( در کُلن- آلمان) نشسته بودم. ناگهان چشمم به چشمان درخشان زنی خيره ماند که چند متر دورترَک، درست روبرويم نشسته بود.

درهمان نگاه ِ نخستين دانستم مرا با يک جای ِ اين چشم ها نسبتی ست.

قهوه را که سر کشيدم در گم‌گوشه‌های ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد.

در نگاهی دوباره، باز حرف ِ تازه‌يی در چشم‌ها بود بی‌آن‌که خطوط ِ خوانايی داشته باشد.

در اين ميان، کسی که پشت به من داشت ُو با او بود بی هوا برمی گردد. همين که چشمش به من می‌افتد با سر، سلام می دهد وُ سر ِ جايش اندکی جابه‌جا می شود.

بار ديگر که بر می‌گردد مرا به سر ِ ميزشان فرا می خواندَ.

حال، من ماندم وُ چشم های زيبای نزديک وُ خاطره‌يی دور وُ ناآشنا که از يک جای پنجره‌ی ذهنم هنوز سَرَک می‌کشيد.

دقايقی چند با شگفتی دانستم بانوی پيش ِ رو، "قدسی"ست.

زنی که اورا يک بار، تنها يک بار، آن هم در سال‌های دور، در تابستانی داغ، در بندر چمخاله‌ی لنـگرود با "عبـدی" ديده بودم و پس از آن بارها تنها نامش از سوی عبدی و ديگران در گوشم می‌نشست.

ماجرای دلدادگی ِ آغازين شان بی‌شباهت به يکی از داستان‌های عاشقانه‌ی شاهنامه نبود. طُرفه آن که ، بالای ِ بُلند وُ پهنای ِ پهلوانانه‌ی "عبـدی" به ديواره‌ی چنين شباهتی رنگ می‌زد.

چشمان « قدسی »، بوی خاطره داشت. بوی « عبـدی ». بوی درد. بوی مرد ِ مردستان ِ حماسه و عشق.

از کافه تا خانه « تمام فاصله را لنگرود می چيدم».

همان شب، خاطره‌ی خونچکان ِ « عبـدی»، انتظار ِ دهساله ی سپيدیِ کاغذ را سياه کرد.


با «لنـــگرود» چـشمـش

وقتی که در برابر او ماندم
اندوه ِ خاطرات ِ پريروزين
از دوردست ِ ساحل ِ «چمخاله » جان گرفت .
دريا
پاروزنان ، کنار ِ دلم بنشست.
آواز ِ آن پرنده ی پُر پرواز
باز آمد وُ پياله به دستم داد.
ناگاه
ابری سياه‌جامه بر آمد
اين سينه‌ی کبود ِ مرا، در ميان گرفت.


در چشم های او
اندوه ِ يک درخت ِ تناور بود
اندوه ِ يک درخت که می خواست:
زيبا شود
شکوفه کند
سايه آوَرَد.
هيهات
رگبار ِ مرگ آمد وُ او را نشان گرفت.


لبخنده‌اش
از جنس ِ روز بود
آغوش می‌گشود وُ دلی می‌بُرد.
در « لنـگرود ِ » چـشمـش اما غمی سياه
سينه‌سوز بود.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016