فريدون زندي
---------------------------------
پريسا قهرماني
همه چيز فقط در تعريف هاى پدر خلاصه مى شود. در تمام اين ۲۵ سال فقط همين تعريف ها بود كه اسم سرزمين پدرى را به گوش فريدون آشنا كرده بود. در آن روزها پدر از ايران مى گفت و پسر قدبلند و تركه يى كه هيچ تصورى از آنجا نداشت تنها به برق چشم هاى او خيره مى شد. تصوير روزهاى دور يك سالگى هم آنقدر مبهم بود كه نتواند چيزى را تغيير بدهد، اما...
دعوت به تيم ملى بهانه خوبى بود. يك تير با دو نشان. بازى براى تيم ملى و شايد مهم تر از همه ديدن جايى كه پيش از اين فقط در تعريف هاى پدر شنيده بود. اگرچه درست شدن كارها يك مقدار بيشتر از حد معمول طول كشيد، اما بالاخره اتفاق افتاد. قرار بود اولين ملاقات براى بازى با بوسنى باشد، درست چند روز قبل از رويارويى با بحرين، ولى نشد. بازى هاى كايزرسلاترن همه چيز را به تعويق انداخت. فرى بايد تا سال نو صبر مى كرد.
چند ساعت از تحويل سال گذشته بود و پرواز كلن - تهران تازه روى باند فرودگاه نشسته بود. سالن انتظار مثل هميشه شلوغ بود. چند دقيقه بيشتر نگذشت كه سر و كله اش پيدا شد.
با يك پيراهن نارنجى و شلوار جين تيره يى كه كاملاً برازنده اش بود. شبيه بچه هاى بازيگوش و كنجكاو. همه چيز را به دقت نگاه مى كرد. تازه وارد سالن انتظار شده بود كه شناخته شد.
شماره ۱۲ كايزرسلاترن سوژه اصلى همه آنهايى بود كه بعدازظهر يكشنبه براى استقبال يا بدرقه نزديكانشان به فرودگاه آمده بودند. اولين چيزى كه شنيد«سلام» بود. از طرف آقايى كه با خانواده اش در سالن بود. او به فريدون گفت كه در اين مدت منتظر آمدن او بوده و فكر نمى كرده آنقدر خوش شانس باشد كه گوينده اولين خوشامد در ايران باشد.
او دسته گلى كه براى استقبال از مسافرش گرفته بود به سمت فريدون برد و لحظه يى بعد فلاش دوربين ها شروع به زدن كرد. حضورش در فرودگاه نزديك به يك ساعت طول كشيد تا وقتى داخل اتومبيل نشست بگويد:«غافلگير شدم.»
«مى خواهم بروم دربند. فقط عكس هايش را ديده ام. همين حالا برويم.» اين اتفاق روز اول فروردين افتاد تا فريدون همراه مدير برنامه هايش ميهمان ويژه دربند باشد. اگرچه دربند در اولين روز از سال جديد خلوت تر از هميشه بود.
ولى همه آنهايى كه آنجا بودند خيلى زود او را شناختند. فرى راه مى رفت و بقيه پشت سرش مى آمدند و جملاتى كه همگى شان به يك چيز منتهى مى شد:«خوشحاليم كه آمدى. زودتر از اينها منتظرت بوديم.» مغازه دارهاى دربند هم وضعيتى مشابه بقيه داشتند. از هر جايى كه فريدون رد مى شد بيرون مى آمدند و از او دعوت مى كردند چند دقيقه به مغازه شان برود. موضوعى كه با استقبال يار جديد تيم ملى مواجه مى شد.
فريدون با دقت به محصولات آنها نگاه مى كرد. باقالى، لواشك، آلوى جنگلى و... جزو چيزهايى بودند كه فريدون طعمشان را امتحان كرد. البته او ترجيح داد قليان نكشد و فقط در كنار قليان هاى دربند عكس يادگارى بيندازد. فريدون در دربند هم عكس انداخت و امضا داد. صاحبان مغازه هاى آنجا هم به فرى قول دادند در مراجعه بعدى، عكس بزرگ خود را روى ديوارهاى آنجا ببيند.
تماشاى دربند روز دوم فروردين هم تكرار شد. فريدون كه با آن فارسى غليظ و لهجه دارش همه را به سمت خود مى كشيد دوباره به دربند رفت. دوباره خوشامدگويى، دوباره عكس و امضا و دوباره غافلگيرى. تا وقتى داخل اتومبيل نشست به پدر بگويد:«فكر نمى كردم اين قدر مهربان باشند.»
اينها حرف هاى رضا زندى است. پسرعموى فريدون كه در تمام روزهاى حضور در ايران همراه او بود:«همه به فرى تبريك مى گفتند، از او مى خواستند خوب بازى كند. او هم مى گفت تمام تلاش خود را مى كنم. همه چيز برايش سورپرايز بود. فكر نمى كرد ايران اين قدر زيبا باشد. با هم رفتيم دربند و فرحزاد.
شب ها هم مى رفتيم خيابان هاى تهران را مى گشتيم. دربند را خيلى دوست دارد. به خصوص چاى و خرما و لواشك هايش را.» و يك خاطره خوب كه در ذهن همه خانواده فرى مانده:«يك روز مانده بود به رفتنش كه گفت دلم مى خواهد بيشتر با فاميل باشم. به خاطر همين يك كلاه بزرگ گذاشت روى سرش كه شناخته نشود اما به محض اينكه از ماشين پياده شد همه او را شناختند. گفتيم حتماً ناراحت مى شود ولى با حوصله يى زياد ايستاد و با همه صحبت كرد. فريدون خيلى مهربان است.» مسافرت به ايران بعد از ۲۵ سال اگرچه خيلى كوتاه بود اما فكر فريدون را كاملاً مشغول كرده.
او اين روزها در آلمان در كنار پدر و پسرعمويش از ايران مى گويد؛«فقط از ايران مى گويد. فكر نمى كردم مردم اينجا اين قدر ميهمان نواز باشند. عادت داريم هر روز با هم تماس داشته باشيم و از اتفاقات آن روز حرف بزنيم.» فريدون اما آخر حرف هايش فقط يك چيز مى گويد:«دلم براى ايران تنگ شده.»
--------------------------------------------------------------------------------
زندى بدجورى ايرانى شده!
سعيد اكبرى
گزارشگر تلويزيون مى گفت فريدون زندى خيلى به پدرش كشيده اما هرچه به عكس فريدون نگاه كرديم و به چهره پدرش كه مقابلمان نشسته بود خيره شديم شباهت زيادى نديديم. برعكس وقتى نگاهمان به چهره مادرش افتاد چكيده يى از چهره فريدون را ديديم. هافبك چپ پاى كايزرسلاترن شباهت زيادى به مادرش داشت. بر خلاف كوروش برادر بزرگترش كه خيلى شبيه پدرش است.
وقتى ديروز رودرروى پدر و مادر زندى در يك تحريريه شلوغ نشستيم بحث از همين جا شروع شد. اولين واكنش از پرويز زندى پدر فريدون بود:«تركيب صورت فرى به مادرش خيلى نزديك تر است اما كوروش شبيه من است. از نظر شخصيتى هم فريدون بيشتر به مادرش رفته. خيلى خاكى است. پول دوست نيست. با همه مردم يك جور رفتار مى كند. از اينكه مثلاً مردم فقير را در يك هتل راه ندهند خيلى بدش مى آيد. قبل از بازى ژاپن كه مسؤولان هتل نمى گذاشتند مردم محروم در لابى بنشينند، فرى خيلى ناراحت شد. حتى مى خواست قهر كند و برود. او دوست دارد با همه يكجور برخورد شود. مى گويد مردم را بايد به خاطر خودشان دوست داشت نه چيز ديگرى...»
تصوير كلى از رفتار و ويژگى هاى فريدون زندى، با اين حرف ها تا حدودى در ذهن شكل مى گيرد. بازيكنى كه خيلى آرام نشان مى دهد و بى حاشيه. فريدون در فرهنگى بزرگ شده كه خيلى خشك و رسمى است. روابط آدم ها و برخوردها در آنجا مثل ايران نيست اما انگار فريدون در آنجا بزرگ نشده. يك پدر ايرانى و مادرى كه به فرهنگ ايرانى ها علاقه دارد از او مردى ساخته كه رفتار و علاقه اش بى شباهت به ايرانى ها نيست. اين را مادر و پدرش مى گويند:«راستش بعضى وقت ها ما هم به اينكه او در آلمان بزرگ شده شك مى كنيم. يادم مى آيد بعد از تصادفش، با ما تماس گرفت. در اولين جمله اش گفت بگوييد در ايران برايم يك گوسفند بكشند و بدهند به محرومان! من و مادرش با شنيدن اين حرف جا خورديم ولى ببينيد همين جمله نشان مى دهد كه او با فرهنگ ايرانى بيگانه نيست. يك چيز جالب. فرى از غذاهاى آلمانى زياد خوشش نمى آيد. عاشق آبگوشت و لوبياپلو است. از كدو و بادمجان، قورمه سبزى و... هم خوشش مى آيد اما آ بگوشت برايش چيز ديگرى است. هر وقت كه به لاترن مى آيد به مادرش سفارش آبگوشت مى دهد...»
هنوز سؤالات بى جوابى از فريدون در ذهن مانده. مثلاً او با ديگران چطور ارتباط برقرار مى كند، چقدر به نوشته روزنامه ها توجه مى كند و از همه مهمتر وقتى روى نيمكت بنشيند چقدر با آن آدم گذشته فرق مى كند. مادرش قدم اول را برمى دارد. البته با فارسى دست و پا شكسته:«فرى مغرور نيست. دوست دارد همه مثل خودش باشند. كم حرف مى زند (با شنيدن كلمه خجالتى ادامه مى دهد) نه پسر من خجالت نمى كشد. خجالت، نه فرى اينجورى نيست.» در اين لحظه پدر فريدون حرف هاى مادر را ادامه مى دهد:«مى دانيد او زياد به حرف هاى اين و آن توجه نمى كند. بلد نيست فارسى بخواند. به همين دليل زياد روزنامه ايرانى نمى بيند اما اغلب روزنامه هاى لاتين را چك مى كند. زياد اهل مصاحبه نيست. تا سؤال نپرسى جوابت را نمى دهد.»
و اما جوابى درباره نيمكت نشينى نمى شنويم:«فرى از نيمكت نشينى خيلى بدش مى آيد اما هيچ وقت با حرف هايش چيزى را بروز نمى دهد. من ديدم بعد از بازى ژاپن يكى از روزنامه هاى ورزشى ايران از قول فرى نوشت كه از تعويضش متعجب شده. به خدا اينها را از قول خودشان مى نويسند. فرى اينجور آدمى نيست. اگر از اول به او بازى ندهند با چهره يى اخمو مى نشيند روى نيمكت و ما مى فهميم ناراحت است. وگرنه چيز زيادى از خودش نشان نمى دهد. ولى در مجموع خوشش نمى آيد وقتى آماده است روى نيمكت بنشيند.»
از اين به بعد اگر ديديد فريدون روى نيمكت ايران نشست و اخم كرد تا تهش را بخوانيد. زندى تا به حال ۳ بازى براى ايران انجام داده. در اين ۳ بازى خاطرات زيادى در ذهن او شكل گرفته. او توانست مقابل بيش از صدهزار نفر در استاديوم آزادى بازى كند و يك شوق وصف ناپذير داشته باشد. پرويز زندى نمى داند احساس فريدون را چطور توصيف كند.
«وقتى بعد از بازى بحرين به لاترن برگشت گفت دوباره وارد زندان شدم. اى كاش همين فردا تيم ملى بازى داشت و مى رفتم ايران. او براى بازى ژاپن ثانيه شمارى مى كرد. بهترين خاطره زندگى فرى حضور در آزادى مقابل آن تعداد تماشاچى بود. بعد از بازى مى گفت وقتى سرود تيم ملى را همه خواندند گريه اش گرفته. در وجودش انگار تغييراتى به وجود آ مده. همه چيز برايش شگفت انگيز بود.» سفر به ايران خاطرات زيادى براى فريدون به همراه داشت. شهر تهران، دربند، فرحزاد و همه خيابان ها براى او خاطره شده. وقتى به دربند و فرحزاد رفتيم خيلى خوشحال بود. گفت دفعه بعد كه بيايد حتماً با وقت بيشترى از تهران ديدن مى كند. البته فرى دوست نداشت وقتى بيرون مى رفت كسى او را بشناسد. به همين خاطر يك كلاه لبه دار سرش مى گذاشت اما باور كنيد اغلب مردم او را شناختند و حتى يك خانم در دربند به فرى مى گفت:«تو اينجا چه كار مى كنى. فردا بازى داريد. پاشو برو!»
advertisement@gooya.com |
|
ولى چه اتفاقى افتاده كه فريدون«جلد» ايران شده. مردم، گرمى ايران يا هرچه كه حدس بزنيد:«راستش استقبال مردم و بازيكنان او را خيلى تحت تأثير قرار داده. رفتار خوب على دايى، مهدوى كيا، هاشميان، كريمى و همه بچه ها فريدون را وابسته كرده. او قبل از سفرش نمى دانست ايران و ايرانى ها اينقدر خونگرم هستند، اما ما مى دانستيم. حالا خودش از همه چيز باخبر است. همين رفتارها فريدون را مجذوب كرده.»
حالا فريدون يك ايرانى است. بازيكنى كه شايد در ليگ آلمان هم حالا يك بازيكن خارجى باشد و اين خودش ايجاد محدوديت مى كند. ولى مادر فرى مى گويد:«نه، آنجا مى گويند فرى دورگه است و ايرانى - آلمانى است. به همين خاطر نمى گويند بازيكن خارجى است.» و پدرش ياد يك حرف مى افتد:«يك چيز جالب برايتان تعريف كنم. فريدون آدمى است كه سوزنى كار مى كند! يعنى هميشه بايد به او يك سوزن بزنى تا حركت كند. يادم مى آيد وقتى مى بردمش زمين فوتبال و بد بازى مى كرد سرش يك داد مى زدم و تا آخر بازى مى دويد. حالا هم يك خرده سوزنى است.»
قبل از اينكه فريدون زندى به تيم ملى بپيوندد بارها شايعه دعوت او به تيم ملى آلمان مطرح شد. حتى مى گفتند او قبلاً هم دعوت شده. پدرش خيلى روشن در اين باره صحبت مى كند:«فرى از ۱۲ تا ۲۰ سالگى در تيم هاى پايه آلمان بازى كرد. درست ۲۱ ساله بود كه گفت دوست دارم در ايران بازى كنم. من هم در اولين سفرم پيش پدر خانم حامد كاويانپور كه در فدراسيون كار مى كرد رفتم. گفتم فرى مى خواهد براى ايران بازى كند و او قول داد تا فريدون دعوت شود ولى وقتى برگشتيم و منتظر مانديم خبرى نشد. همان موقع تيم ملى بزرگسالان آلمان مى خواست با روسيه يك بازى دوستانه انجام دهد كه فرى هم به اردو دعوت شد. تا لحظه آخر منتظر ماند اما باز هم خبرى از پيشنهاد ايرانى ها نشد اما به اردوى آلمانى ها هم نرفت. اين ماجرا تا سال قبل در حال تعليق بود تا اينكه بحث ملى پوش شدن فرى خيلى جدى تر شد و سرانجام گره ها باز شد. اگر در آلمان مى ماند مطمئن باشيد حالا حداقل جزو كادر ۳۰ نفره آلمان بود. كلينزمن روى او هم نظر دارد.»
مثل خيلى وقت ها مصاحبه با يك بخش كليشه يى تمام مى شود. اينكه فريدون فوتبال را از كجا شروع كرد و چه شد كه به لاترن رفت. پرويز زندى مى گويد:«فرى ۱۳ سالگى فوتبال را از تيم«ايزنس» آغاز كرد. يك سال در آنجا بازى مى كرد و مورد توجه مدرسه فوتبال برمن و تيم مپن قرار گرفت. از آنجا كه فاصله برمن از خانه ما دور بود فرى ترجيح داد در مپن بازى كند. از اين تيم به تيم ملى نوجوانان آ لمان هم راه يافت. چند سال در آنجا بود و بعد به فرايبورگ رفت. به خاطر رفتارهاى بد سرمربى اين تيم رفت لوبك. در مجموع دو فصل در اين تيم ۲۸ گل زد و كايزرسلاترن جذبش كرد و شد بازيكن اين تيم.» اگر زندى فوتباليست نمى شد چه كاره مى شد. جواب روشن است: صاحب پمپ بنزين. اين را پدر و مادرش مى گويند:«فريدون از بچگى مى خواست اينكاره شود اما نشد. حالا هم تصميم گرفته در دانشگاه تحصيل كند البته از طريق اينترنت مثل كان و بيرهوف و... او مى خواهد اقتصاد بخواند. به اين رشته علاقه دارد. غير از فوتبال هم شغل ديگرى ندارد.»
مصاحبه همين جا تمام مى شود ولى چند دقيقه پيش از ترك ايران ورزشى پدر فريدون به يك نكته جالب از زندگى فريدون هم اشاره مى كند، اينكه او ازدواج نكرده و آنها هيچ نوه يى ندارند:«فرى فعلاً قصد ازدواج ندارد. داغ ديدن يك نوه به دلمان مانده. هرچه مى گوييم زن بگير مى گويد هروقت كوروش و رضا (پسرعمويش) ازدواج كردند او هم زن مى گيرد. البته شايد انتخابش از ايران باشد!»