سيروس قايقران
خبر ورزشي:
بعد از اينهمه سال بازهم ياد تو افتاديم. تو که خندههاى ترد و زيبايت را جا گذاشتى و رفتى تا دريا معناى مردابهاى پوسيده دهد.
... سالمرگ تو بازهم از راه رسيد تا وقتى به چشمهايت فکر مىکنيم، از نفس بازبمانيم و خورشيد در کهکشان آرزوهايمان تلخ و بىروح بتابد. چگونه مىشود آنهمه مهربانى را فراموش کرد وقتى اندوه تو در نبض گندمگون خاک مىدمد و يادت در تنگناى ترانه و شبنم هنوز زلالى دريا را به ارمغان مىآورد.
سيروس سوار بر قايق سياه مرگ تا مينوى جاويد رفت بىآنکه پشت سرش را نگاه کند و دنبال آفتاب و آينه بگردد. پسر شمال رفت تا در گذر زمان نسيم سپيد و کبوتر چاهى و برگهاى خزانى سراغ او را بگيرند. او که در فروردين آخرين سرود ناتمام خود را خواند.
... و ما هنوز صداى قدمهاى او را مىشناسيم. تو که حالا روى ابرها قدم مىزنى و دسته دسته بهار را براى ما مىفرستى بىآنکه خودت برگرد خاطرهها بپيچى و کليد آسمان را در دستهاى ما بگذاري!
تو رفتى اما هنوز هر شامگاه فانوس يادت کلبههاى تاريک بندر را روشن مىکند و حکايت غمناک پروازت تقدير زمان را دگرگون مىکند. در سالمرگ تو تمام قاصدکها خبر از آرامشت آوردهاند. اينکه زير خروارها خاک استخوانهايت آکنده از نورى غريب شدهاند و اينکه سرانگشتان تمام شدهات بهار را لمس مىکنند، مىتواند کمى ما را آرام کند. ما که صداى باران را بر بامهاى دور و بيشههاى خسته مىشنويم و به اين فکر مىکنيم که گذشت دردناک زمان بىحضور تو بر طاقتمان نخواهد گنجيد. راستى که اشک فانوسى است بىبديل در درياى متلاطم ديدههاى ما، وقتى مرغکان مهاجر خبر رسيدن تو را به بهشت برايمان مىآورند، سيروس ... سيروس نازنين!
advertisement@gooya.com |
|
در سالمرگ تو کنار پنجرهها نشستهايم و بىرنگ و بىصدا به آسمان ابرى نگاه مىکنيم و به تو مىانديشيم که ناگاه در بهار گم شدى و چشمانت را به صبح جهانى ديگر گشودي.
ديگر چه بايد براى تو نوشت جز آنکه در اين سالها آب دريا شورتر شد و اشکهاى ما نيز... راستى نگفتى رخسارة جاويد تو را در کدامين روز ارغوانى مىتوان دوباره ديد؟ نگفتى قايقران بىقايق سواحل آرزو...
-------------------------------------------------------------------------------------
ايران ورزشي:
جزييات سانحه تصادف سيروس قايقران از زبان همسرش
"هيچ وقت از سيروس بى وفايى نديدم به جز اين سفر آخر"
امروز ۱۸ فروردين ماه هفتمين سالگرد درگذشت مرحوم سيروس قايقران كاپيتان ارزشمند تيم ملى ايران است.
مردى كه هميشه اسوه اخلاق و جوانمردى در فوتبال ايران بود اما با گذشت ۷ سال از سالگرد درگذشت او و پسرش هنوز اطلاعات دقيقى درباره جزييات سانحه تصادف منتشر نشده است. همسر قايقران كه در آن سفر همراه او بود هرگز حاضر به گفت وگو درباره جزييات اين اتفاق با هيچ يك از نشريات كشور نشد اما بالاخره بعد از سالها مى توان جزييات آن حادثه دلخراش و ناراحت كننده را از زبان افسانه اسدان همسر كاپيتان اسبق تيم ملى ايران شنيد.
« ساعت ۵/۲ بعدازظهر از بندرانزلى به طرف تهران حركت كرديم. برادرم ايمان هم با ما بود. ما در تهران زندگى مى كرديم. سال هاى گذشته كه تهران بوديم هر سال عيد مى آمديم انزلى. ولى آن سال عيد انزلى بوديم، نتوانستيم راستين را براى گردش جايى ببريم.
سيروس پشت فرمان رنو بود و من بغل دستش، برادرم پشت من نشست و راستين هم پشت سيروس نشسته بود. سيروس جلوى دكه هاى خارج از شهر رشت نگه داشت تا براى راستين نوشابه بخرد. من گفتم: سيروس، راستين فقط عاشق آب است، اگر نوشابه بخورد، باز هم آب مى خواهد، برويم امامزاده هاشم آب بخوريم و صدقه هم بيندازيم. راستين كه هيچ موقع قانع نمى شد، گفت: آره بابا، آنجا آب مى خورم. سيروس هم گاز داد و رفت.
وقتى به امامزاده هاشم رسيديم، سيروس دست كرد توى جيبش، پول درآورد و به راستين داد و گفت: پسرم، آب كه خوردى اين پول را هم توى آن صندوق بينداز. سيروس اول نمى خواست پياده شود. من هم خيلى كسل بودم و اصلاً حال نداشتم. انگار غم دنيا توى دلم بود، ولى بعد همگى پياده شديم و دست و رويمان را شستيم، آنجا يك شير آب بود. وقتى سوار ماشين شديم، راستين گفت: بابا چقدر خنك شدم. قبل از اينكه من بيهوش بشوم، دقيقاً يادم نمى آيد. فقط يادم هست كه يك خاور از روبرو در حال حركت بود. من خيلى خوابم مى آمد. يك بار تصادف كرده بوديم ،هميشه از جاده مى ترسيدم و هميشه در طول راه بيدار بودم.
تا چشم باز كردم آن صحنه را ديدم. از جايى كه آب خورديم تا محل تصادف خيلى فاصله نداشتيم. جيغ كشيدم، ولى مرا كشيدند و بردند. هى مى گفتم كه شوهر و بچه ام را نجات دهيد. برادرم را كه ديدم، گفتم: واى جواب پدرم را چه بدهم؟ اصلاً نمى خواستم قبول كنم كه بر سر آنها بلايى مى آيد. دوباره بيهوش شدم. مرا به درمانگاه امامزاده هاشم بردند.
چند ضربه به صورتم زدند كه از درد به هوش آمدم و پرسيدم كه چه اتفاقى افتاده و شوهر و بچه ام كجا هستند؟ نجاتشان داديد؟ گفتند: بله شما نگران نباشيد، حالشان خوب است. با سر اشاره مى كردم كه يعنى من سالم هستم و شما برويد به آنها برسيد. من مى خواهم خودم بروم آنها را نجات بدهم. آدرس و شماره تلفن ما را پرسيدند. نمى گذاشتند بروم، تا بلند مى شدم، دوباره مرا به زور نگه مى داشتند. آنها مى گفتند: ما به خانواده شما اطلاع داده ايم.
آمبولانس هم نبود. خدا خير بدهد دو تا آقا را كه پيكان داشتند و مى خواستند مرا به بيمارستان برسانند. گفتم: من نمى آيم. مى خواهم پيش شوهر و پسرم بروم. يكى از آن دو مرد گفت: خواهر، سيروس مثل نور چشم ما است، ما او را نجات مى دهيم. به زور مرا سوار پيكان كردند. من مردم را مى ديدم كه مى رفتند و مى آمدند و به داخل پيكان نگاه مى كردند و سر تكان مى دادند و مى گفتند: بيچاره! ولى من نمى فهميدم، يعنى نمى خواستم قبول كنم.
در بيمارستان پورسيناى رشت، مرا بسترى كردند.
پس از اينكه از بيمارستان پورسينا مرخص شدم، در ماشين دلشوره داشتم. يك لحظه دلم ريخت و شك كردم، دايم به خودم دلدارى مى دادم و مى گفتم مگر امكان دارد كه سيروس و راستين من بميرند؟ اگر براى سيروس اتفاقى افتاده باشد، رشتى ها خيلى سيروس را دوست دارند و حتماً برايش پرده و حجله مى زنند. هر چه گشتم پرده مشكى و حجله عزادارى نديدم. اميدوار شدم و با خودم گفتم: حتماً اتفاقى نيفتاده و آنها زنده اند و در بيمارستان بسترى هستند. خدا شاهد است كه توان سؤال كردن از همراهانم را نداشتم.
همينكه وارد خيابان واحدى شديم، يك حجله ديدم. سريع نگاه كردم و اعلاميه را ديدم. اما تار ديدم و عكس يك آدم بزرگ و يك بچه را تشخيص دادم. نفهميدم كه اعلاميه و عكس ها متعلق به چه كسانى هستند؟ ماشين هم سريع گاز داد و رفت و اجازه نداد كه من متوجه شوم. هر ماشينى كه از كنار ما مى گذشت، يك اعلاميه پشت شيشه آن نصب شده بود.
به پل واحدى كه يكطرفه است رسيديم. ما مانديم تا ماشين هاى آن طرف بيايند و رد بشوند. اولين ماشين كه رد شد، پشت شيشه آن يك اعلاميه بود. ناگهان از جا كنده شدم و پشت سرم را نگاه كردم.
خوب كه نگاه كردم و به چشم هايم فشار آوردم، ديدم نوشته شده: «سيروس قايقران» ... محكم بر سر و صورتم زدم ... ديگر هيچ چيز نفهميدم و تا رسيدن به منزل، همه اش بر سرم مى كوبيدم. وقتى هم كه سر كوچه خودمان رسيديم، ديدم همه جا اعلاميه زده شده و حتى جلوى در خانه ما اعلاميه زده بودند. ولى من باز هم نمى خواستم باور كنم كه سيروس عزيز من مرده است.
سيروس هميشه مهربان و با محبت بود. ولى در اين روزهاى آخر، خيلى مهربان تر و با محبت تر شده بود و هيچ وقت به من يا راستين در اين مدت نه نگفت و هرگز بى احترامى و بى وفايى از سيروس نديدم، به جز در اين سفر آخرى كه بى وفايى كرد و مرا با خود نبرد.
يك شب در اوايل عيد همان سال سيروس روى تختخواب دراز كشيده بود و راستين هم پيش او بود. وقتى داخل اتاق رفتم ديدم كه سيروس دارد درد دل مى كند. او به پسرش مى گفت: راستين جان، من يك ماه بيشتر مهمان شما نيستم ...»