اوپس)Opps(... اين يعني فوتبال، كه نفست حبس شود و ميخكوب شوي! حتي يك ناله خفيف هم نتواند راه ششهاي منقبض شدهات را مثل الكتروني كه از مدار يك هسته خارج ميشود رد كند و روي لبت بنشيند. نيمخيز شوي و حتي تمام جاذبههاي زمين هم نتواند پلكهايت را پايين بكشد، چون آنجا درست پيش روي تو، زير گوشات،عجيبترين حادثه دنيا، دارد طنازي ميكند.
در امريكاي جنوبي به آرژانتينيها «چه» ميگويند چون براي فاصلهگذاري ميان جملاتشان از اين واژه استفاده ميكنند، اما وقتي ميخواهند به آرژانتين اشاره كنند، وقتي ميخواهند به بطن شخصيت آرژانتينيها رخنه كنند، حتي اگر همه آنها روي بازويشان چهره «چهگورا» را خالكوبي كرده باشند،رشتهها به 1986 ميرسند، به فوتبال جايي كه ديگو آرماندو مارادونا، دو گل رويايي را به تور دروازه انگليس دوخت.
روي گل اول كه حالا به قول آرژانتينيها «دست خدا» معروفترين بارزهاش شده، مارادوناي كوتاهقامت به بالا جهيد، پرشي غريبانه و با دست فراتر از پيتر شيلتون، توپ را به قعر دروازه فرستاد و روي دومي او فوتبال را از وجود انگليسيهاي نگونبخت بيرون كشيد و با دريبلزدن يك دوجين بازيكن رقيب،ميانه ميدان تا دروازه شيلتون را يك تنه طي كرد تا به يادماندنيترين گل تاريخ فوتبال شكل بگيرد. گلي كه سربابي رابسون مربي وقت انگليس آن را «جادوي خونين» خواند.
جادوگر اما، حالا نزار روي تخت بيمارستان غنوده و با مرگ در جدال هستي است. اما «ميل به جاودانگي» هنوز در وجود مارادونا پرسه ميزند. شايد به همين دليل باشد كه «خودنوشت» زندگياش را آغاز كرده هرچند كوتاه و موجز. پارهيي از اين زندگينامه خودنويس آقاي كاپيتان، درباره آن روز باشكوه است و جامجهاني 1986 او شايد با حسرت در كوبا در بيمارستان ترك اعتياد،درباره روزگاري مينويسد كه هيچكس را ياراي مهارش نبود و اين... معجزه فوتبال است معجزه مارادونا اوپس)Opps(...
چگونه جنگ را برديم
آوريل 1986 افتضاح بود. با نروژ بازي كرديم و باختيم و همين حسابي انداختمان توي چاله. اوضاع به هم ريخته بود و دولت آرژانتين ميخواست كارلوس بيلاردو را بيندازد بيرون. ميخواست مربي جديدمان را دك كند!
رائول آلفونسين، رييسجمهور، گفته بود بازيهاي تيم ملي را نميپسندد و رودولفو اوريلي، وزير ورزش، داشت تلاش ميكرد همه چيز را سرهمبندي كند. اوضاع واقعاص وحشتناك بود افتضاح واقعي. خب، سياستمداران هيچ وقت جدي به فوتبال نپرداخته بودند اما يك مرتبه، مساله تيم ملي به يك مساله ملي تبديل شده بود.
وقتي به مكزيك رسيدم، قرار شد يك جلسه برپا كنيم تا بازيكنان جمع شوند و راجع به برخي مسائل حرف بزنيم و سنگها را وا بكنيم تا در آستانه بازيها، هيچ لكهيي بر تيم سايه نينداخته باشد. به اين جلسه، 15 دقيقه دير رسيدم در حالي كه چند نفر ديگر هم با من بودند، ياغيها 15 دقيقه دير رسيدند و مجبور شدند سخنراني دانيل پاسارلا كه بازوبند كاپيتاني از او به من رسيده بود، با آن خلق ديكتاتوري اش! را نجويده قورت بدهند.
خب پاسارلا مغز بقيه را شستوشو داده بود و آنها گفتند دير كرديم چون مواد مصرف ميكرديم. من هم گفتم: «باشه پاسارلا، من مواد مصرف ميكنم باشه.» همه جا خفقان بود، يك سكوت گزنده و من ادامه دادم: «اما نه اين بار. نه اين مرتبه، باور ميكني? اما تو، تو بقيه را به گند كشيدي بچههايي را كه با من بودند، بچههايي كه هيچ كاري نكردند را به گند كشيدي فهميدي، عوضي?»
حقيقت اين بود كه پاسارلا ميخواست قاپ بچهها را با اين كارها بدزدد با بناي ناسازگاري گذاشتن، با به پاكردن جنجال، با حرفزدن، با تمام اين كارها دوباره رهبرشان شود. از موقعي كه بازوبند را از دست داده بود، اينطور رفتار ميكرد. انگار كه توي گلويش گير كرده باشد و نميتواند هضمش كند. او كاپيتان خوبي بود، بله، هميشه اين را گفتهام. اما اين من بودم كه جايش را گرفتم، كه خلعش كردم... كاپيتان فاخر، يك كاپيتان فاخر واقعي، هميشه، حتي در آينده من هستم.
در شرايطي به جمع هشت تيم پاياني جام رسيديم كه هيچ كس به قدرت ما باور نداشت. كسي از من پرسيد راهيابي به اين برهه، راضيمان كرده? و من آنچه را كه اوبدوليو وارلا، ستاره اروگوئه ، پيش از فينال 1950 گفته بود، به يادش آوردم: «فقط وقتي به انجام وظيفهمان مباهات ميكنيم كه قهرمان شده باشيم.»
بازي بعدي با انگليس بود، بيست و دوم ژوئن 1986، روزي كه تا وقتي زنده هستم، از ياد نخواهم برد. رقابت دشواري بود، سراسر نزاع، هرچه هم به پايان نزديكتر ميشديم، جان بارنز كار را براي ما فرسايندهتر ميكرد... و با دو گل من، با دو گل من!
جزييات زيادي از گل دوم در ذهنم حك شده. وقتي در «فيوريتو» ميباليدم و بزرگ ميشدم ، خيالم اين بود، تمام آرزويم اين بود كه چنين كاري را براي «امسترلارويا» يك تيم محلي انجام دهم ولي اين كار را در جامجهاني انجام دادم، براي كشورم، در فينال ميگويم فينال چون براي ما به سبب هر آنچه اين بازي درخود داشت. ما يك فينال واقعي را برابر انگليس برگزار كرديم. چيزي فراتر از شكست دادن يك تيم فوتبال بود،اين به زانو درآوردن يك كشور بود.
درست است كه قبل از بازي گفته بوديم فوتبال هيچ دخالتي به جنگ مالويناس ندارد اما اين آگاهي در وجود تك تكمان جريان داشت كه بچههاي آرژانتيني زيادي آنجا مردند و مثل پرندهيي معصوم فرو افتادند. اين انتقام بود در مصاحبههاي قبل از مسابقه، همه ميگفتيم نبايد فوتبال و سياست با هم تلاقي كند اما دروغ بود.
در ذهن ما،بازيكنان انگليس بودند كه بخاطر هرآنچه رخ داده بود، براي خراشي كه بر روي مردم آرژانتين نشسته بود، ملامت ميشدند. ميدانستم كه ديوانگي است و حالا هم كاملا بيدليل به نظر ميرسد، اما آن موقع چنين احساسي داشتيم مثل اينكه بايد از پرچم كشورمان، از تمام آن بچههاي مرده، از بازماندگان حمايت مي كرديم. براي همين است كه فكر ميكنم گلي كه زدم بسيار
با ارزش است، در حقيقت هر دو گلي كه به ثمر نشاندم هر دويشان افسون خاص خود را داشتند.
دومي اما گلي است كه در كودكي رويايش را داري، هر بار كه آن را ميبينم باور نميكنم اين كار را من كرده باشم. حالا هم به يك افسانه تبديل شده و خب، مزخرفات زيادي هم دربارهاش گفتهاند. نظير اينكه نصيحت برادر كوچكم بود كه باعث شد دروازهبان را دريبل بزنم. نه، اما بعدتر دريافتم اين نظر او بطور ناخودآگاه در فكرم رسوب كرده چون همانطوري گل زدم كه شش سال پيش،توركو، برادرم گفته بود.
در 1980 بازي با انگليس در ويمبلي، حركتي بسيار شبيه به اين را انجام دادم اما در آخرين لحظه وقتي دروازهبان بيرون آمد، شوت زدم و موقعيت از دست رفت.توركو به من زنگ زد و گفت:«احمق جون، نبايد شوت مي زدي، بايد دريبل ميزدي، دروازهبان حدس ميزد شوت مي زني.» من هم در جوابش گفتم:«عوضي كوچولو! براي تو آسونه كه اينو بگي، چون از پاي تلويزيون نگاهش ميكردي» اما او داد زد:«نه،اگر دريبلش ميزدي ميتونستي با پاي راستت كار رو تموم كني، ميفهمي?» جوجه فقط هفت سال داشت!خب ،اين بار همان طور كار را تمام كردم كه برادرم مي خواست.
نكته ديگر ،اين است كه مي توانستم ]خورخه[والدانو را ببينم كه در سمت چپ من مي دويد و در كنار تير ديگر دروازه تنها بود.
همهاش اينطوري بود.وسط زمين بود كه شروع شد. متمايل به راست. توپ را گرفتم، چرخيدم،از بين بردسلي و ديد لغزيدم و حالا ديگر دروازه را ميديدم، اگرچه چند متري بايد جلوتر ميرفتم.بعد از بوچر گذشتم. اينجا بودكه والدانو به كمكم آمد چون فن ويك آخرين مدافع انگليس، كنارم ميدويد ومراقب بود.منتظر بودم تا بايستد، تا كنار بكشد و پاس بدهم، منطقيترين كاري كه مي شد انجام داد.اگر فن ويك رهايم مي كرد، ميتوانستم به والدانو پاس بدهم و او با شيلتون تكبه تك ميشد اما كنار نرفت و با او رخبهرخ شدم.بعد توپ را بيرون كشيدم و به سمت راست رفتم.فن ويك تقلا ميكرد، خيلي سخت تا عقب نماند اما من جلو رفتم و تنها شيلتون بود كه جلويم مانده بود.
حالا دقيقا همانجا ايستاده بودم كه در ويمبلي 1980 ايستاده بودم، همانجا! خواستم همانطور مثل دفعه قبل كار را تمام كنم اما ... خدا، خداوند كمكم كرد. تيك، يادم آمد ... شيلتون را دريبل زدم و تاك ... همان موقع بوچر، يك بلوند يغور، لگد محكمي به من زد اما كي اهميت ميداد.من مهمترين گل تمام عمرم را زده بودم.
در رختكن،وقتي به والدانو گفتم نگاهش ميكردم، ميخواست من را بكشد:«نميتونم باور كنم داشتي منو نگاه ميكردي ولي اون گل رو زدي! خامي، ممكن نيست!»
ميخواستم صحنه به صحنه حركاتي كه به گل نشست را در قابي بزرگ، بالاي تختخوابم بچسبانم،درست كنار عكس دالميتا)جيانينا هنوز به دنيا نيامده بود( و زيرشان بنويسم:«بهترينهاي زندگيام.» و نه بيشتر...
گل ديگر هم خيلي لذتبخش بود،مثل دومي. گاهي حسميكنم تقريبا از اولي بيشتر خوشم آمد.حالا احساس ميكنم چيزي را كه آن روزها نميتوانستم بگويم اقرار كنم.آن زمان گل اولم را «دست خدا» خواندم.سرنوشت در دستان خدا است، اما آن دست ديگر بود! انگار كه جيب انگليسيها را زده باشي. اين احساس را داشتم.
آن موقع كسي توجه نكرد: با تمام وجود به سوي توپ دويدم.حتي نميدانم چطور آنقدر بلند پريدم.پريدم در حالي كه مشت چپم را پشت سر پنهان كردهبودم.حتي شيلتون هم نفهميد چه اتفاقي افتاد. فن ويك پشت سرم بود و او، اولين كسي بود كه دستش را به نشانه خطا بالا برد. نه به اين دليل كه همه چيز را ديد،چون نميتوانست بفهمد من چطور بالاتر از دروازهبان به پرواز درآمدهام.
وقتي ديدم كمكداور به سوي ميانه زمين ميرود، يكراست به جايگاه دويدم، كه پدرم و پدر زنم آنجا بودند،ميخواستم به آغوششان بپرم و با آنها جشن بگيرم. دون ديگو آمده بود وسط زمين و با خوشحالي خيال ميكرد با سر گل زدهام.كمي احمقانه رفتار كردم چون دست چپم را بالا بردهبودم و فرياد ميكشيدم.انگليسيها داشتند به داور اعتراض ميكردند و او ميتوانست به اين صحنه مشكوك شود كه والدانو انگشت بر لب، به من رو كرد:«هيس سس...!»
والدانو بود كه به من پاس داد، ما يك و دو كرديم، آنها را تحت فشار گذاشتند و وادارش كردند يك پاس بلند نه چندان خوب بفرستد، چاره ديگري نداشت.من پريدم. من و دروازهبان همزمان پريديم در حالي كه دست مشتشدهام را دراز كردهبودم ... گل، گ...ل، اشكم درآمده بود! همانطور كه يك سال بعد به خبرنگار BBC گفتم:«صددرصد درست بود چون داور اين گل را پذيرفت. من كي هستم كه بخواهم صداقتداور را زير سوال ببرم.»
خيليها ميخواستند كلهام را بكنند.اما وقتي به ايتاليا برگشتم، حادؤه عجيبي رخ داد.سيليويو پيولا به ديدنم آمد.در امتدادجام جهاني 1938، او يكي از بهترين گلزنان ايتاليا بود و به من گفت:«به تمام آنهايي كه ميگويند بخاطرگلي كه زدهيي، فريبكار هستي بگو اگر اينطور است، يكي از آدمهاي درستكار ايتاليا كم ميشود. من هم يكبار با دست گل زدم، در بازي با انگليس و بعدش دست از شادي برنداشتم!» او پيرمردي فوقالعاده بود. چند وقت بعد در روزنامه خواندم او واقعا يكي مثل من زده.
فينال با آلمان روبرو شديم، تيمي كه از همان اول ميدانستم تا آخر پيش ميآيد. در آن رقابتها، براي اولينبار بود كه دو تيم، با هم به زمين آمدند و خب، ما هم در تونل همديگر را به كلي لغزهاي بلند ميهمان كرديم.براي شروع دو گل زديم ولي وقتي آنها مساوي كردند،ترسيدم.آنها با دو ضربه سر در 18 قدم ما به گل رسيدند كه براي هر تيم بزرگي نابخشودني است اما وقتي نگاهم به پاهاي بريگل، هافبك ژرمن افتاد و ديدم مثل دو تا كنده، سفت شدهاند، فهميدم ميتوانم كار را تمام كنيم.
advertisement@gooya.com |
|
وقتي به وسط زمين برگشتم، توپ را روي چمن كشيدم، به بورو خيره شدم و گفتم:«بجنب، اين يابوها تو گل گيركردن، حتي ديگه نمي تونن بدون. بيا توپو راه بيندازيم و قبل از وقت اضافه، كارشونو تموم كنيم.»
و اينطور بود كه اتفاق افتاد. وقتي چرخيدم، هنوز در زمين خودمان بودم.سر بلند كردم و ديدم فضاي خالي زيادي جلوي بوروچاگا پهن شده. او بريگل را دور زد و پشت سرش گذاشت. توپ را برايش انداختم و بورو فرار كرد، گريز بورو، گريز بورو ... گل! بورو!
همه روي هم ريختيم،مثل كوهي بزرگ. يك كوه بزرگ درست شد و اما احساس ميكرديم قهرمان جهان شدهايم، شش دقيقه مانده بود... اما بيلاردو داد مي كشيد:«لعنتي ها،ول كنيد! برگرديدأ تو و والدانو،بجنبيد،بجنبيد!»
وقتي كه آخر بازي تمام شد، فقط صداي آوازهخواني آرژانتينيها بود كه در ورزشگاه «آزتك» ميآمد.
جيك مكزيكيها درنميآمد كه ... اشكم سرازير شد،بغضم تركيد. اين متعاليترين، والاترين و بهترين اشكي بود كه درحرفهام ريختم، بهترين لحظه...
جام را كه گرفتيم، به رختكن برگشتيم و شروع كرديم به آواز خواندن، آوازهاي خشن و زمخت. خشم سراپاي همهمان را گرفته بود، بخاطر تمام آن حوادؤي كه برسرمان آمده بود. اما يك حادؤه شگفتآور رخ داد.
«بجنب كارلوس!از سينهات بريزش بيرون. هرچيميخواي بگو.»
با تلخي به بيلاردو گفتم، چون هر دويمان ميدانستيم كه چقدر آزار ديدهايم، اما او نجواكنان، با چشماني كه از اشك پر بود، گفت:«ولش كن،ديگو، مدتهاي طولاني ميخواستم به اينجا برسم ولي نه به اين دليل كه توي دهن كسي بزنم. حالا فقط ميخواهم از يكي ياد كنم، زوبه ليدا.»
اسوالدو زوبهليدا را ميگفت، مربيش در استوديانتس، جايي كه جامهاي زيادي برده بود مثل آن پيروزي معروف بر منچستريونايتد در 1968 بيلاردو و هرچه ميدانست از زوبهليدا فراگرفته بود.
تمام خشمش فروكش كرد.او را له كردهبودند، نابود كردهبودند ولي حالا حتي يك نق كوچك هم نميزد.او قهرمان جهان بود، همه چيز را برده وديگر، ديگر احساس عصيان و آزردگي نميكرد.
كاميابي فوقالعادهيي براي آرژانتيني بود كه متاسفانه از آن زمان تا به حال تكرار نشده اما نه بيشتر از اين. با فتح جام جهاني ما نتوانستيم دنيا را عوض كنيم، نتوانستيم قيمت نان را كم كنيم.دلنشين است كه خيال كني بازيكنان فوتبال ميتوانند مشكلات مردم را حل كنند اي كاش ميتوانستيم اما ... تمام كاري كه من كردم ما كرديم فتح جام جهاني بود.