«اكنون روزها و ساعتهاي سختي را سپري ميكنيم و فوتباليستها به خوبي مي دانند، من چه ميگويم. شايد بدترين روزهاي زندگيام را تجربه ميكنم. تاكنون هيچوقت به اين مرحله دشوار نرسيده بودم.»
مجيد جلالي اين روزها را سختترين ايام زندگي خود ميپندارد. او از گروهي شكايت ميكند كه بهرغم ادعاهاي روشنفكرانه، جلالي را عقب نشسته از تفكراتش مينامند و ادعا ميكنند كه او حرف اول و آخر را در پاس نميزند؛ اما او چنين ميگويد: «وقتي شناگري در يك درياي پرتلاطم گير ميافتد و در حال غرق شدن است، ولي تلاش ميكند تا نجات يابد، حداقل از كنار ساحل مي توان به او اميدواري داد ولي حتي اگر اين كار را هم نميكنيم، نبايد به او پشت پا بزنيم.»
مجيد جلالي، زاده شهر قم است. در سال 1335, پدرش معمار ساختماني بود و مادرش يك زن مذهبي خانهدار. او بزرگترين فرزند خانوادهاش بود. خودش در اين مورد ميگويد: بچه بزرگ بودن, هم خوب است, هم بد. تو ميتواني به ديگر برادرها و خواهرها گوشه چشمي نشان بدهي. در عين حال بد هم هست, آنها هميشه خانه تو هستند، بعد ميزند زير خنده. دندانهاي سفت و سفيدش راحت معلوم ميشود. در كودكي با تعاليم مذهبي آشنا شد. درس خواند. او در دوران ابتدايي و راهنمايي شاگرد اول بود.
«راهنمايي يا دبستان كه بودم معدلم بالا بود. در ابتدايي درسم خوب بود. مادرم هم خيلي مراقبم بود. وقتي آمدم دبيرستان ديگر مثل سابق نبود. خيلي فكرم معطوف فوتبال بود. به همين خاطر نمراتم افت كرد. اگر پدرم به شدت با فوتبال بازي كردن من مخالف بودند, به خاطر همين مسأله بود.»
او اهل خانوادهاي نبود كه تمكن مالي داشته باشند. خانوادهاي متوسط كه مجبور شده بودند, به خاطر كار روانه تهران شوند. پدر كار ساختماني ميكرد.
«چيزي كه يادم ميآيد, مربوط ميشود به دو يا سه سالگي. پدرم دوچرخهاي داشت كه صبح به صبح قبل از رفتن به محل كار، من را سوارش ميكرد. چند دور در محل ميزد و بعد ميرفت. محل زندگي ما فقط يك اتاق 12 متري بود در باغ فردوس. با كبريت بازي ميكردم كه آتش به لحاف كرسي گرفت.» اما حالا اگر محمد, پسرش در خانه بخواهد با كبريت بازي كند, خانه آنقدر وسيع و بزرگ است كه فرصتي براي خاموش كردن آتش باشد.
خانه آنها در نياوران است. يك برج بلند در آخرين نقطه شمال تهران. چشم انداز قشنگي دارد كه آقا مجيد هميشه يك فنجان، چايي ميريزد و روبروي پنجره مينشيند، كارهايش را ميكند، آناليز باشد, يا فكر در مورد ارنج و اينها. خانه آنها بعد از باغ فردوس رفت, سمت خيابان قوامي.
«.... بعداً رفتيم خيابان قوامي. تا 15 سالگي در قوامي بوديم و بعد اسبابكشي كرديم رفيتم عارف. الان هم خانه پدريام همين محل است.»
اسم كوچهاي كه در عارف داشتند, جلالي بود.
«يك محلهاي بود به نام احمديه. همان حوالي اتوبان آهنگ. آن موقع به كل محل ميگفتند دروازه دولاب. دو كوچه پايينتر از عارف احمديه بود. كوچهاي كه تازه درست شده بود، بيشتر بيابان بود. ما تازه رفته بوديم آن محله كه اسمش شد كوچه جلالي. دو سه تا خانواده قبل از ما در آن محله بودند, ولي چون پدرم براي كاشي محل اقدام كرده بود و رفته بود شهرداري, اسمش را گذاشته بودند جلالي. آن وقتها كاشي ميزدند سركوچه و روي آن نام كوچه را مينوشتند.»
او با سنت بزرگ شد، با سنت زندگي كرد, سنتي هم ماند, اما مدرن شد و اين تناقض همچنان ادامه يافت. او در زندگي شخصي به مباني سنت پايبند ماند, اما در زندگي حرفهاي به مدرنيسم شهره شد. به فضل دين و اخلاق خود را آراست و به دانش و خرد مزين شد. رفته رفته از پايين شهر جدا شد و مسكن در آن بالا گزيد، اما تفاوتي در او حادث نشد. هنوز هم هرگاه وقت كند به مادرش در عارف سرميزند. او حتي پدرش را هم به كربلا فرستاد.
مجيد مثل همه بچههاي محلشان بيشتر اوقات در كوچه بود.
« بله هميشه توي كوچه بودم. آن وقتها در كنار بازيهاي بچهگانه در محل، بازي اصليمان فوتبال بود. فوتبال با يك توپ پلاستيكي. توپ، آن موقع شش قران بود. براي اينكه يك توپ پلاستيكي بخريم, شايد حدود يك هفته پول تو جيبيمان را بايد جمع ميكرديم.»
او مدرن شد, براي اينكه به تعلقات سنتياش برسد و اين به شأن جلالي افزود. مدرنيسم ذات او را تغيير نداد، حتي شكلش را، اما فكرش را آري. دل او سنتي ماند و عقلش مدرن شد. او كم كم به يك شخصيت پستمدرن نزديك شد. مثل تمام آدمهاي بزرگ, زندگي سادهاي داشت. با سختي و تلاش كه در صورت رنجورش موج ميزند، هوليه ما.
« اولين روزي كه وارد دبيرستان شدم, بابام پول توجيبيام را كرد 30 شاهي, يك قران و ده شاهي. آن وقت ساندويچ سه قران بود. من با پول تو جيبيام ميتوانستم يك نصفه ساندويچ بخرم. وقتي رسيدم كلاس دهم پول توجيبيام رسيد به يك تومان. تازه ما در محلهاي كه بوديم وضعيت ماليمان كمي بهتر از بقيه بود. پدرم كاشيكار بود. كارش هم خوب بود, به همين خاطر هيچ وقت بيكار نميماند. آن وقتها در محله ما نه آب بود و نه برق. تنها يك آب فشاري وجود داشت كه يك كيلومتر دورتر از خانه ما قرار داشت. من و برادرم سطل ميبرديم و آب ميكرديم.»
پدر كاشيكار او كه به زيبايي خانهها رونق ميداد, گرچه مجيد را پرورش داد, اما مجيد خود از كودكي آموخت كه بايد روي پاي خود بايستد و اين رسم انسانهايي است كه به عافيت و فقط عافيت نميانديشند.
و او از كودكي اهل نوآوري بود؛ او از سنت عاشق صداقت است و از مدرنيسم دنبال نوآوري و خلاقيت.
مجيد از كودكي آدم نوآوري بود؛ «چوب بلندي برميداشتيم و سطلها و پارچها را از آن رد ميكرديم، اينگونه بيشتر از چهار ظرف آب حمل ميكرديم.»
زمان گذشت, چوب او تبديل شد، به كامپيوتر به آناليز و به هزار چيز ديگري كه او را از ساير مربيان متمايز ميكرد.
به نوجواني كه رسيد فوتبال را جديتر گرفت.
«اين علاقهمندي از كودكي در من وجود داشت. اولين كفش ورزشيام را پدرم, كلاس نهم يا دهم كه بودم برايم خريدند. كفش را پوشيدم و با آن خوابيدم، عاشق فوتبال بودم و هستم. اين شدت علاقه من به فوتبال باعث ميشد, زندگيام بر روي فوتبال متمركز شود. يادم ميآيد پدر و مادرم، داييام را از قم آوردند كه با من صحبت كند تا دنبال فوتبال نروم. دايي بزرگم, آدم خيلي محترمي بود. معلم هم بود, به نام آقاي احمد شريفزاده. ايشان با من خيلي صحبت كردند كه فوتبال نان و آب نميشود. من گفتم به درسم ميرسم, ولي نميتوانم فوتبال بازي نكنم. آخر سر يادم ميآيد كه داييام به مادرم گفت كه بگذاريد هر كاري دلش ميخواهد بكند.»
و او بر مبناي آنچه دلش ميگفت، عمل كرد. فوتبال بازي كرد و بازي كرد تا اينكه فوتبال هم برايش نان شد و هم آب. هم زندگي شد و هم عشق. حتي براي فوتبال زنداني شد, كتك خورد, حرف شنيد, گريه كرد. براي فوتبال همه كار كرد.
«آنها هر راهي رفتند, نتيجه نگرفتند. تنبيه ميشدم, زنداني ميشدم, نصيحت ميشدم و... اما فايدهاي نداشت. كلاً آدم سركشي نبودم. گاهي اوقات گريه ميكردم تا اجازه دهند نيم ساعت بروم سر فوتبال. خيلي وقتها زنداني ميشدم. البته ما هم كاري نميكرديم كه پدرم عصباني شود, ولي شايد سالي يك بار پيش ميآمد.» و او حتي براي فوتبال بازي كردن مجبور شد كلك هم بزند؛ «يك بار پدر بزرگم از مكه ميآمد, پدرم اصرار كرد كه برويم فرودگاه. من گفتم ميخواهم خانه بمانم و درس بخوانم. گفت حق نداري بروي فوتبال. تا رفتند من هم رفتم وسط زمين فوتبال. وسط راه يادشان ميافتد كه چيزي را فراموش كردهاند, برگشتند و ديدند كه من توي زمين فوتبالم. خلاصه آن روز جاي شما خالي.»
و او انگار كه از پدرش خاطرات تلخ فراوان دارد. اما مثل تمام انسانهاي سنتي هيچگاه از مادرش فاصله نگرفت؛ «مادرم سعي داشت مشكلاتمان را به پدرمان منتقل نكند. هميشه به پدرم ميگفت كه اگر خشونت به خرج ندهي, مسائل بيشتري را ميتوانم به تو بگويم. ميتوانم بگويم كه مادرم نقش عميقتري در تربيت ما داشتند. رفتار ملايمي داشتند. من حرفهاي دلم را اغلب با ايشان در ميان ميگذاشتم.»
او از كودكي هم اهل منطق و مدارا بود. يكبار به دوست مرحومش گفته بود كه زبانت را بياور بيرون, بعد زده بود زير چانه دوستش. دندانش رفته بود توي زبانش. تا دو هفته عذاب وجدان داشت. همان دوستش بعدها سرطان گرفت و مرد.
اما او از بهار سال 53, وارد فوتبال شد. رفت در تيمي كه مربياش ناصر عبدي بود. تيمي به نام البرز. در دسته سه تهران. بعد رفت سمت زمين قياسي؛ «محله ما, مسلماً محله مطلوبي نبود. قمار, فساد, اعتياد و ... رواج داشت. ولي بچهاي كه وارد زمين قياسي ميشد, تحت نظام تربيتي آنجا قرار ميگرفت. بعدها تيم وحدت در همانجا شكل گرفت. همان زمين هنوز هم وجود دارد. تيم البرز يك سال بعد شد ابومسلم. پس از پيروزي انقلاب, دو تيمي كه در اين زمين كار ميكردند, يكي شدند و نام وحدت از اينجا به وجود آمد. او بعد از دبيرستان رفت سراغ سربازي. آموزشي را پادگان نوژه گرگان بود؛ «خيلي آنجا سخت بود. چهار ماه آنجا بودم. يك جايي وسط جنگلهاي گرگان.»
advertisement@gooya.com |
|
خودش ميگويد كه اين بهترين فرصت براي زهد و تزكيه بود. «آموزشي ما ماه رمضان بود. از مجموع بچههايي كه حدود چهار, پنج هزار نفر بودند, شب اول ماه مبارك, 270 نفر شب را بلند شدند و چيزي خوردند. فردا شب كه شد, سه نفر بلند شديم, پس فردا شب, فقط من بودم. بلند ميشدم و در كمپوت را باز ميكردم. سه تا گيلاس ميخوردم, كمي هم از آب گيلاس. سريع ميخوابيدم. نبايد كسي ميفهميد.
بعد دوران سربازي را آمدم قم, در يگان ژاندارمري.»
مجيد, دهه اول زندگي را با محيط زندگياش آشنا شد و خيلي زودتر از بچههاي همسن خود, به زندگي سخت آشنا شد. در دهه دوم هم همين روند را ادامه داد و اين بار به خواسته خود.
در دوران انقلاب, در تظاهرات شركت ميكرد؛ «ميرفتم سمت دانشگاه و منتظر بودم كه يك نفر مخالف را پيدا كنم. بعد جر و بحث ميكردم. خلاصه سرم درد ميكرد براي دعوا.»
او اهل قم است. شهري كه زمينههاي تئوريك انقلاب را در ابتدا سامان داد و بعد پيشگام تمامي شهرهاي كشور شد. جلالي به سنت, همشهريها, يك انقلابي جوان شد. معتقد به راه امام خميني (ره).
بعد به جنگ رفت و جنگيد. خودش مايل نيست در اين مورد سخن بگويد. بماند توشه آخرت مجيد. او به روند خودسازي ادامه داد؛ «نماز جمعه ميرفتم. دست خالي. جانماز هم نميبردم. وسط تابستان ميرفتم در داغترين نقطه روي زمين مينشستم تا خودسازي كنم.» و او از اين كارها كه كرده اصلاً پشيمان نيست.
سال 57 كه او وارد دهه سوم زندگي شد, به استخدام آموزش و پرورش درآمد. نقطه عطف زندگي مجيد. از آبان 57, معلم مدرسه شد. در 30 كيلومتري تهران در جاده ساوه. شهركي به نام زائري كه به آن ميگفتند زاهدي. اذان صبح كه نماز را ميخواند, راه ميافتاد دو, سه ساعت بعد ميرسيد مدرسه.
مجيد كم كم, عقل معاش خود را به كار گرفت و در حالي كه سخت در انديشه فوتبال بود, به سنت انسانهايي كه حرمت دل را فراوان نگاه ميدارند و به اخلاق پايبند هستند, همسر اختيار كرد. خانم فاطمه استاد اسماعيلي.
زن گرفت, استخدام شد و به تحصيل ادامه داد تا اينكه ليسانس تربيت بدني گرفت. و در اين هنگام او به فوتبال خود ادامه ميداد.
علي پروين از بازي او در وحدت تعريف كرد و براي او پيغام فرستاد. اما مجيد پاسخ جالبي داد: «من اگر بيايم, رفقايم را هم ميآورم در تيم.»
و اين پاسخ سرنوشت او را براي هميشه تغيير داد. جلالي مربي وحدت شد. در سن 29 سالگي فوتبال را كنار گذاشت تا مانند بسياري از مربيان بزرگ دنيا, بازيكن مشهوري نباشد.
«همان موقع مربيانم ميگفتند, تو چرا اينقدر زود ميخواهي مربي شوي. من به مربيگري خيلي علاقه داشتم. همان طوري كه به شغل معلمي علاقه دارم. وقتي احساس ميكنم, سه سال ديگر بازنشسته ميشوم و ديگر نبايد مدرسه بروم, دلم ميگيرد.»
او تا سال 72 در وحدت ماند و بعد براي اينكه شاگردانش بتوانند امورات زندگي را بگذرانند, از اين تيم رفت؛ «برايم سخت بود. شما باور نميكنيد, چقدر اين جدايي سخت بود. سال 1372 بود. در آن محله خيليها از من ناراحت شدند ولي من نميتوانستم متقاعدشان كنم كه زندگي در حال تغيير است.»
مجيد جلالي در دهه سوم زندگي يك تصميم عقلاني گرفت. از اينجا ميشود به نشانههاي تفكر حرفهاي او پي برد. عقل او رفته رفته مدرن شد, ولي دل خود را همچنان به آداب سنت متعهد نگاه داشت.
به تيم هما رفت, مربي نيروهاي مسلح شد و آنجا اولين بار با مصطفي آجورلو, همكار شد. آنها توانستند تيم ارتش را نايب قهرمان جهان كنند.
بازي آخر مقابل فرانسه شكست خوردند. «مربي آنها روژه لمه بود, ويلتورد و آنري هم آن وقت در تيم ارتش بودند.» و بعد به پيام مقاومت خراسان رفت و با اين تيم, شگفتي آفرين شد. اما بعد نتوانست در اين تيم بماند.
او در اين اوقات به ميزان دانش خود افزود. تا اينكه به كلاسهاي معتبر يوفا راه پيدا كرد و توانست نزد هوليه, راكسبرگ, ونگال و ونگلوس فوتبال بياموزد. بعد يه دو سالي را در سايپا دستيار بود. اما پس از چند سال فترت به پاس آمد و توانست با پاس قهرمان ايران شود.
تلفيق سنت و مدرنيسم از او يك مربي پست مدرن ساخت كه توانست قهرمان ايران شود. يك قهرماني شيرين.
اما اكنون او به گفته خود در شرايط سختي قرار دارد. اما مجيد ما به قهرماني دوباره ايمان داد. او ميگويد؛ «مطمئن باشيد با تمام وجود و قدرت ميايستم و وضعيت را به اميد خدا تغيير ميدهم. يكي از دلايلي كه بازيكنان بياعتماد نشدهاند، اين است كه كارها و برنامههاي از پيش طراحي شده را در طول بازيها ميبينند و همه را درك ميكنند.»
او قرار است تا هفته سيام مربي پاس بماند؛ «پس از باخت به استقلال تهران به شما گفتم و الان هم ميگويم، پس از باخت به استقلال اهواز، با سردار آجورلو صحبت كردم و برايشان گفتم كه شما دستتان باز است و هر تصميمي دوست داريد بگيريد. اما ايشان، در هر دو نوبت به شدت با اين موضوع مخالفت كرد و گفت شما تا هفته سيام ليگ برتر در سمت خود پابرجا هستيد و اين پنبه را از گوش خود بيرون بياوريد كه از پاس برويد. به هرحال من هم قبول كردم و اميدوارم بزودي پاس از بحران خارج شود.»
مجيد ما، حالا ايستاده دوباره براي قهرماني، بدون توجه به دشمنانش، به دوستان دروغينش و با توكل به خداوند متعال. مربي پستمدرن و دوستداشتني من، بازهم قهرمان ميشود. ميدانم و مطمئن هستم.