$pda_agents = Array('Windows CE', 'NetFront', 'Palm OS', 'Blazer', 'Elaine', 'WAP', 'Plucker', 'AvantGo'); $http_user_agent = $_SERVER['HTTP_USER_AGENT']; foreach($pda_agents as $pda_agent) { $found = stristr($http_user_agent, $pda_agent); if($found) header('Location: /english/pda.php'); } ?>
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
25 آذر» از نظر استاد شفيعی کدکنی درباره دکتر غلامحسين مصاحب تا آقای محمد قوچانی و استالينيسم احسان طبری8 آذر» از علی دهباشی چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند تا ستون پنجم حميد دباشی و انگليسی خراب من 26 آبان» از آقا ترکوندن چه ترکوندنی تا هفتاد سال با حزب توده ايران 10 آبان» از سايت جرس در آستانه خاموشی تا در صدای آمريکا چه خبر است 26 مهر» از زياد سفر نرو مضطرب میشم تا خاطرات يک فاحشه سينمايی در جمهوری اسلامی
بخوانید!
10 دی » گفتوگوي تفصيلي ايسنا با اصغر فرهادی: «من نه مهاجرت کردهام و نه قصد مهاجرت دارم»
10 دی » از حضرت مسیح تو هم تا تعطیلی صد کتابفروشی در تهران 10 دی » مديرپيشگيري و درمان اعتياد بهزيستي به ايسنا خبر داد: زنان، همچنان درصدر تماسگيرندگان 10 دی » نشانههای تاریخی آرامگاه دوره صفویه نوش آباد از بین رفت، مهر 10 دی » قانون تعدد زوجات باعث ارضای نیازهای عاطفی از طریق نامتعارف میشود، فارس
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از حضرت مسیح تو هم تا تعطیلی صد کتابفروشی در تهرانکشکول خبری هفته (۱۶۶)
- حضرت مسیح، تو هم؟! - دلار ۱۵۰۰ تومانی یا دلار ۷ تومانی؟ - موج نامه های نوری زاد ی وارد خیابان پاستور شد - آقای خاتمی و در رفتن حرف از دهان او - یادی از کریم امامی - تعطیلی صد کتابفروشی در تهران
حضرت مسیح، تو هم؟! آقای مسیح سلام قهرم با شما؛ بدجوری هم قهرم. تولد شما را هم تبریک نمی گویم. در جشن تولدتان هم شرکت نمی کنم. درخت کاج هم تزئین نمی کنم. کادو هم نمی دهم. کلیسا هم نمی روم. اصلا نه من، نه شما. آخه مؤمن این رسمشه؟! نه، جدّی می گویم، این رسمشه؟! امام پیغمبرهای مسلمان که به دادِ ما نرسیدند. امام رضا که قهر کرده، بست نشسته در مشهد. حضرت معصومه هم داره به بدبختی های مردمی که به قم می آیند و پشت ضریح او از رنج ها و فلاکت های شان می گویند گوش می دهد و وضع روحی اسف باری پیدا کرده. از امام زمان هم که خبری نیست. پنداری دود شده رفته هوا. آقا، غیبت گفتند یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه، یک سال، دو سال... والله مدرسه و دانشگاه این قدر غیبت کنی بیرون ات می کنند. ولی شما دیگر چرا؟ شما که وضع روحی ات بهتره و در کلیساها دائم برایت موسیقی لطیف و کُرهای گوشنواز اجرا می کنند. شما که محیط حضورت محیط تمیز و خوش بویی ست و مثل محیط حضور امامان و امام زاده های ما بوی گند مبال ها و بوی پا حال ات را به هم نمی زند. مردم غرب هم بحمدالله وضع شان آن قدر بد نیست که باعث ناراحتی روحی شما شوند. خود شما هم که متخصص زنده کردن اموات و شفا دادن بیماران هستی. آقاجون مُردیم از بس دست به دعا برداشتیم اثری نکرد؛ مُردیم از بس درْ مسجد سر به زمین سائیدیم و در کلیسا زانو بر زمین زدیم و صلیب بر سینه کشیدیم و گفتیم ای منجی عالم! حالا این یا اون -مسیح یا مهدی- فرقی نداره، یکی تون بیایید ما را از دست این دایناسورها نجات بدهید. شما که اِعجازهای عجیب غریب می کردید نمی توانید یکی دو تا از این بقایای انسان های اُسترالوپیتهکوس را که در رهبری ما جا خوش کرده اند با خود ببرید یک گشتی در آن دنیا بزنند، ببینیم این آقای رفسنجانی بالاخره کاری از دست اش بر می آید و یک پرستروئیکایی، گلاسنوستی، چیزی در این مملکت صورت می گیرد یا نه. مسیح جان دارم می گم اگر شما نیای من می آیم و آن وقت پشیمانی سودی ندارد. این قدر ورِ دل ات غر می زنم و از بی خیالی ات انتقاد می کنم که پشیمان شوی چرا پیش از آمدن من آن ها را نبُردی. به آقا مهدی هم از طرف من سلام برسان بگو بی وفا این جوری می خواهی ما را نجات بدهی؟ والله دویست هزار سال "تراپی"ِ بهشت هم برای بهبود زخم های روانی یی که در این سی و دو سال خورده ایم کم است. دو هزار تا حوری هم کم است. این رفاقت نیست که شما می کنی. رفیق اونی هست که موقع گرفتاری به داد آدم برسه (این جای جمله که رسیدی یقه ی حضرت را مثل فردین با دو انگشت صاف کن بلکه به خودش بیاید و وضع فلاکت بار ما مسلمانان شیعه ی دوازده امامی برایش اهمیت پیدا کند). خب. ما رفتیم. با آخدا هم قهریم. صبح ها که از خانه بیرون می آمدیم یک نگاه به آسمان می کردیم می گفتیم خدایا! به امید تو! این روزها که با خدا قهریم صبح ها که از خانه بیرون می زنیم، یک نگاه کجکیِ پُر از عصبانیت به طرف آسمان می اندازیم و با حالتی قهرآلود می گوییم: به امید بعضیا! و این جوری با نبردن اسم خدا دلخوری مان را نشان می دهیم. مسیح جان حالا روز تولدت نمی خواهیم حال گیری کنیم. با مصیبت به دنیا آمدی و با مصیبت از دنیا رفتی و فعلا تا اینجا 2011 سال عمر کرده ای و امروز به سلامتی و میمنت 2012 ساله می شوی. ان شاءالله جشن تولد 5000 سالگی ات را در آن دنیا با هم جشن می گیریم اگر آقای نوری علا ما را تا آن موقع از راه به در نکرده باشد! از طرف من به مادر محترم تان سلام برسانید. به پدر محترم تان جناب آقای روح القدس هم سلام های گرم مرا ابلاغ فرمایید.
دلار 1500 تومانی یا دلار 7 تومانی؟ "در بازار خبرهايي شنيده مي شود كه بانك مركزي براي پايين كشيدن تب دلار و كاهش قيمت وارد بازار خواهد شد، مردم نيز اين خبرها را مي شنوند و اين روزها كمتر در بازار حاضر مي شوند. وي ادامه مي دهد: طبق اين شنيده ها چند روزي است كه پيش بيني مي كنيم قيمت دلار كاهش يابد اما هنوز پيش بيني ها محقق نشده اين پيش بيني ها و شنيده ها كمي بازار را آرام كرده و تعداد خريداران را كاهش داده است..." «سایت فردا» من فکر می کنم به اندازه وزیر اقتصاد دولت احمدی نژاد با آن گوش های درب و داغان اش سواد اقتصادی داشته باشم، پس اگر اجازه بدهید می خواهم یک نظر اقتصادی بدهم که نمی دانم چرا به عقل بزرگان نمی رسد این را بگویند و جلوی غُرهای بیخودی مردم را -که آی بدبختیم، آی بیچاره ایم- بگیرند.... من می گویم، مردم شریف ایران، شما در سال سقوط آن ملعون یک دلار که در جیب داشتید، در اصل هفت تا تک تومانی در جیب داشتید. حالا همان دلار را در جیب که می گذارید در اصل هزار و پانصد تومان در جیب تان دارید. حالا خودتان بفرمایید آن دوران که هِی آه می کشید و افسوس اش را می خورید، با هفت تا سکه ی یک تومانی پولدار تر بودید یا الان که هزار و پانصد تومان نقد به صورت اسکناس در جیب دارید؟ والله سفاهت هم حدّی دارد! موج نامه های نوری زاد ی وارد خیابان پاستور شد "رهبرگرامی، احتمال دارد من به همین زودی توسط مأموران وفادار شما پودر شوم. وخانواده ام به آوارگی درافتد و متلاشی گردد. اگر اجازه بدهید و موافق باشید، من ازمخاطبان خود می خواهم که در غیاب من به نگارش نامه همت کنند و همچنان جناب شما را با الفاظ شایسته ندا دردهند. ما هنوزبه شما و به رفتار متوازن شما امید داریم. شما را بخدایی که می پرستید، از چنبره ای که گِرداگِرد شما بالا برده اند، بیرون بزنید. هوای جامعه را آنگونه که هست استنشاق کنید. اجازه ندهید موریانه هایی که چهار ستون مناسبات ما و شما را می جوند، شما را در شرایطی که خود پدید آورده اند، گرفتار کنند و از زبان شما آن برآورند که خود می خواهند. من زنده یا مرده، در پیشگاه خدای متعال، ودر پیشگاه مردم فلک زده ی ایران عزیز، جمعی از نخبگان جامعه ی خویش را به مدد می گیرم تا از هفته ی آینده، یک به یک، یا چند به چند، روبه جناب شما نامه بنویسند و شما را از آسیب ها و الفت ها با خبر کنند..." «محمد نوری زاد» طبق اخبار واصله از خیابان آذربایجان موج نامه های نوری زاد ی به پشت دیوارهای بیت مقام معظم رسیده و این طور پیش برود بعید نیست مثل سونامی ژاپن از سوراخ سنبه های بیت مزبور نفوذ کند و با ورود به اندرونی موجبات آزردگی خاطر رهبر معظم را فراهم آوَرَد. خاصیت موج و بالا آمدن آب و نامه این است که یک حالت تخریبی ایجاد می کند و شکاف های موجود را گشاد تر و گندکاری های معمار و مهندس را آشکارتر می سازد. البته موجْ آقا را نخواهد بُرد و به تدریج عقب خواهد نشست و فروکش خواهد کرد، ولی گندی که به بیت معظم خواهد زد حالا حالاها پاک شدنی نیست. به من خبر موثق رسیده است که آقا، دامن مبارک شان را بالا زده اند تا این نامه ها که اغلب محتوای از نظر ایشان نجس دارند آن را آلوده نکند، ولی میزان نامه ها و ارتفاع آن ها بالاتر از آن است که بتوان از آن رَست مگر آن که آقا کلاً لخت شوند و از خود خلع لباس کنند که استغفرالله. آقای خاتمی و در رفتن حرف از دهان او "رئیس جمهور سابق ایران در پاسخ به نامه یک جوان فعال سیاسی، که در آن روایت یک روز بازجویی خود در بند ۲۰۹ اوین را شرح داده است، از وی خواسته که با توجه به داشتن «قریحهای خوب در هنر و خلاقیتهای هنری» با «مطالعه آثار ادبی» و «خواندن رمانهای سنگین و آغاز کردن با نوشتن داستانهای کوتاه» آثار ارزندهای را خلق کند..." «امید کشتکار، خودنویس» از قدیم گفته اند آدم وقتی حرف می زند، مثل این است که تیر را از چلّه ی کمان رها کرده و تیر دیگر برگشتنی نیست. عده ای دیگر هم می گویند وقتی حرف از دهن آدم بیرون آمد مثل آبی است که بر زمین ریخته و این آب جمع شدنی نیست. بعضی ها هم که تن شان به تن احمدی نژاد خورده حرف را –گلاب به روی تان- به بادی که از بعضی جاها در می رود تشبیه می کنند که وقتی از آن جا در رفت، در رفته است و دیگر کاری ش نمی توان کرد... باز از قدیم گفته اند که اول فکر کن بعد سخن بگو. کنفسیوس هم می گوید دایی جان حواست باشد چه می گویی! (عجب سخن حکیمانه ای!) دون خوان هم معتقد است که وقتی حرف می زنی، اگر به سرعت اسب تیزپا هم باشی دیگر نمی توانی به آن برسی و آن را بگیری! [حالا همه ی این ها را از خودم ساختم. نروید این ها را به عنوان فاکت جایی بازگو کنید که بهتان بخندند!] اما کمی مثال بزنیم روح مان جلا پیدا کند. بعضی وقت ها آدم منظور بدی ندارد ولی حرف اش را یک جوری می زند که دیگران آن را بد تعبیر می کنند. مثلا در جمع آقایان صحبت از فاحشه هاست. یک دفعه حسن به حسین بی مقدمه می گوید، راستی حال خانم ات چطور است! جـــــــــان؟! البته معلوم است که حسن قصد بدی ندارد و فقط می خواهد حال خانم حسین را بپرسد ولی یک جوری و در یک جایی می پرسد که افتضاح می شود! یعنی یک چیزی، یک کلمه ای –بلانسبت- خانم حسین را در ذهن او تداعی می کند و او این حرف را می زند. حالا می ترسم من هم با پُر حرفی خودم گند بزنم به این مثال. بگذارید مثال دیگری بزنم: رفته اید مهمانی، به صاحبخانه می گویید، عجب غذای خوشمزه ای بود؛ بعد بلافاصله اضافه می کنید، ببخشید توالت کجاست؟! آخر آدم حسابی، یک کم صبر کن، یک کم این پا و اون پا کن، یک کم به خودت فشار بیار، زبان در دهان و جیش ات در فلان نگه دار، بگذار اثر جمله ی اول از ذهن طرف پاک شود و بعد جمله ی دوم را بگو، همین طوری می پرسی توالت کجاست می زنی توی ذوق خانم صاحبخانه؟! خلاصه حرف است و بی موقع زدن آن باعث می شود تعبیر دیگری از آن شود که چندان خوش آیند نیست. همین آقای خاتمی ما در پاسخ به یک بدبختی که رفته زندان، کتک خورده، شکنجه شده، آزار روحی و روانی دیده، سعی کرده مقاومت کند و به همراه اش خیانت نکند، و همه ی این ها را در قالب یک متن زیبا برای ایشان نوشته که توجه آقای خاتمی را به بلایی که بر سر او آورده اند جلب کند، برداشته نوشته: "خلاق هستید، داستان نویس خوبی می شوید!"... این جا هم باید گفت "جـــــــــان؟!" خلاق هستید، داستان نویس خوبی می شوید؟! حالا بیچاره آقای خاتمی قصد بدی نداشته و خواسته به خیال خودش از نویسنده ی نامه تعریف و تمجید بکند، ولی یک جایی و یک جوری این جمله را گفته که انگار شکنجه شده ی زجر دیده ی ما برای خودش داستان گفته و خیلی هم با خلاقیت گفته. مثل این است که این نامه برای من فرستاده شود، و من به جای اظهار همدردی و نشان دادن تاسف بگویم: نویسنده ی عزیز، نامه تان خیلی قشنگ و سانتی مانتال است. ضمناً دقت کنید در جمله ی "احساس گرفتگی شدید در زانوهایم احساس می کنم..." (به نقل از سایت کلمه) کلمه ی احساس دو بار تکرار شده که یک بارش را حذف کنی بهتر است. جان من شما نخواهید گفت "جـــــــــــان؟!" یادی از کریم امامی حتما برای شما پیش آمده است که همین طور که نشسته اید دارید تلویزیون تماشا می کنید یا روزنامه می خوانید، یادِ یک نفر می افتید که مدت ها پیش رخت از جهان بسته و ظاهرا شما او را از یاد برده اید. نمی دانم چطور شد که من امروز دچار همین حالت شدم و تصویر کریم امامی در ذهن ام نقش بست و تعداد زیادی خاطره در من زنده شد. شروع کردم از میدان تجریش و نزدیک کتابفروشی فردوسی پایین آمدن و وارد مقصود بیک شدم. از کنار کتابفروشی آشتیانی گذشتم و به چهار راه حسابی رسیدم. سعی کردم به جای آپارتمان های سر به فلک کشیده و برج های بی قواره، درخت های چنار بنشانم و حتی برگردم به دوران نوجوانی ام که از کتابفروشی زمینه خبری نبود و مردان علم و عمل در محیط آرام پیش از انقلاب به کار و زندگی شان مشغول بودند. سعی کردم صدای گذر آب را بشنوم، و قنات هایی را که از پایه ی کوه سر چشمه می گرفت، تمیز و زلال فرض کنم. جوی های کنار خیابان را تمیز و پُر آب ببینم، و صدای مزاحم ماشین ها را تبدیل به قارقار کلاغ و جیک جیک گنجشکان کنم. نتوانستم. سخت بود. برگشتم به همان دوران تبدیل شدن چهار راه حسابی به چهار راه کتابی. یک کتابفروشی کوچک ولی با کلاس. یک خانم و آقای اهل فرهنگ و متشخّص و کتابشناس. و سعی کردم چهره ی این آقا را در ذهن زنده کنم. سخت بود. همه چیز متاسفانه محو شده است. ولی نه. یک چیزهایی باقی مانده است که سال ها، بل که ده ها سال، شاید هم صد، صد و پنجاه سالی، بلکه هم بیشتر این شخصیت را در ذهن ما زنده نگه خواهد داشت. یکی از آن ها فرهنگ فارسی انگلیسی کیمیا. یکی از آن ها ترجمه ی گتسبی بزرگ. یکی از آن ها ترجمه ی کتاب های شرلوک هلمز. یکی از آن ها مقالات منتشر شده در دو جلد "از پست و بلند ترجمه". یکی از آن ها کارگاه ترجمه در مجله ی وزین مترجم.... نشسته ام در حالی که داغیِ لیوانِ چایِ در دست ام، مرا یاد سرمای تجریش قدیم و مقصودبیک برفی می اندازد، به کاری که کریم امامی کرد و مانْد فکر می کنم. کاری که باعث شد تصویر او بعد از این همه سال در ذهن من درخششی دوباره بگیرد... تعطیلی صد کتابفروشی در تهران "صد کتابفروشی در تهران طی يک سال گذشته تعطيل شدهاند." «خبرگزاری مهر» عجب خبر خجسته ای! باید جشن بگیریم و پایکوبی کنیم! من عاشق واقع گرایی مردم هستم. تعطیل صد کتابفروشی یعنی تعطیل صد مرکز ایجاد فساد و تباهی. آقا مردم دارند زندگی شان را می کنند. بچه دارد درس اش را می خواند؛ مرد دنبال تهیه ی یک لقمه نان است؛ زن به کارِ خانهداری و آشپزی مشغول است. یکباره یک مغازه سر کوچه باز می شود به نام کتابفروشی آینده یا چه می دانم کتابفروشی جهان نو، یا کتابفروشی اندیشه. ای کاش به جای این کتابفروشی، شیرهکشخانه باز شود؛ ای کاش به جای این کتابفروشی عرقفروشی باز شود. اما ساده لوح ها فکر می کنند چون این جا کتابفروشی ست نه تنها ضرر ندارد بل که پر از فایده هم هست. دِ اشتباه می کنند؛ بدجوری هم اشتباه می کنند. این کتابفروشی عامل توزیع بدبختی ست؛ عامل توزیع بیچارگی ست. اول از همه شما پولی را که باید صَرفِ شکم مبارک تان کنید، می روید صرف خرید کتاب می کنید. آخر کدام خری می رود به جای سه چهار تا پرتقال خوشمزه، یا چند صد گرم پنیر لیقوان، یا چند تا تخممرغ نازنین که می تواند فردا صبح تبدیل به نیمروی خوشطعم بشود، یک جلد کتاب می خرد؟ آخر آدم عاقل می توانی کتاب را بخوری؟ یا آن را بپوشی؟ یا آن را بِکِشی؟ والله عقل هم خوب چیزی ست. حالا کاش به همین هدر دادن پول تمام می شد. آقا این کتاب فکر را نابود می کند. بچه که تا دیروز درس اش را مثل آدم می خواند، یک دفعه می شود جوانِ اصطلاح طلب، یا زبان ام لال مخالف نظام. چی خوانده؟ کتاب های نشر نِی را خوانده خیر سرش. کتاب های عالیجناب اکبر گنجی را خوانده. آقا که می رفت سرِ کار نان شب را تهیه می کرد، روزی دو بار -بعضی وقت ها هم که صبح زود پا می شد برود دنبال پول در آوردن، سه بار- نماز می خواند و ماه های رمضان هم روزه اش را می گرفت، یک دفعه می بینی که سرش توی کتاب است و هِی با خودش حرف می زند و زنبور عسل و شیر و شکر می کند. بعد همو که با انگشت های دست اش، صد تا پنج هزار تومانی را در سی ثانیه می شمرد با یک حالت متفکرانه ای همان انگشت ها را می کند توی موهای باقی مانده ی پس سرش به حالت اندیشمندانه ای آن قسمت را می خاراند. مصرف سیگارش هم بالا می رود. از کار و زندگی و پول در آوردن هم می افتد و دائم در حال فکر کردن است. چی خوانده؟ کتاب های دکتر سروش را. خدا بکُشد این دکتر سروش را که هر چی می کِشیم از دست او می کِشیم. خانم هم که همیشه غذای عالی برای خانواده می پخت، و فکر و ذکرش رزا منتظمی بود، همین طور روی مبل نشسته دارد کتاب ورق می زند و به شوهر یا فرزندش اُرْد می دهد که "تلفن بزن "پی یه رو" برا شام پیتزا بیاره. من سالاد هم می خوام. وقت هم نکردم نوشابه بخرم. بگو یک بطری نوشابه خانواده هم بیاره...". اِ! این دیگر چه می کند؟ او که نه اهل سیاست است، نه اهل نو اندیشی دینی... او به چه کار مشغول است که از شام پختن مانده؟ هیچی! خانم دارد کتاب نسرین ثامنی و شهره وکیلی می خواند. "پاییز من، بهار تو" نسرین قدیری می خواند. "ناخوانده" نیلوفر لاری می خواند. ماشاءالله یک صفحه و دو صفحه و یک جلد و دو جلد هم که نیست. همین جور کتاب است که شمسی و پری توصیه می کنند و او می خرد و می خواند. از کجا می خرد؟ از همین کتابفروشی گور به گور شده ی آینده و جهان نو و زهر مار... چقدر خوشحال شدم از شنیدن خبر بسته شدن صد کتابفروشی در تهران. خدا بقیه ی آن ها را هم وَر بیندازد ما از شرّ هر چی کتاب و کتابفروشیست راحت شویم. الهی آمین... ـــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|