$pda_agents = Array('Windows CE', 'NetFront', 'Palm OS', 'Blazer', 'Elaine', 'WAP', 'Plucker', 'AvantGo'); $http_user_agent = $_SERVER['HTTP_USER_AGENT']; foreach($pda_agents as $pda_agent) { $found = stristr($http_user_agent, $pda_agent); if($found) header('Location: /english/pda.php'); } ?>
در همين زمينه
21 مهر» از آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی تا نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی13 مهر» از شاهبال خرد عبدالکريم سروش تا طرح عظيم استفن هاوکينگ 2 مهر» از حلول روح آقای خمينی در جسم حجةالاسلام کروبی تا احمدینژاد دشمنان را غيب کرد 18 شهریور» از امام زمان مورد سوء قصد قرار میگيرد تا جفنگيات آيندهساز 7 شهریور» از بيست سالگی مجله بخارا تا معمای ترانه موسوی
بخوانید!
3 آبان » آمار شگفت انگیز مصرف شیشه و كراك در تهران، فارس
2 آبان » اکران محدود فیلم خارجی تنها راه مقابله با کاهش مخاطب است، مهر 2 آبان » فارل نقش آرنولد شوارتزنگر را بازی میکند، مهر 2 آبان » كنسرت سیمین غانم و شجریان در وحدت، فارس 2 آبان » گرانترين نرخ رهن مسكن در تهران: 2ميليارد تومان، دنیای اقتصاد
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه تا میری سراغ میکربها پدرسوختهف. م. سخن - ويژه خبرنامه گويا در کشکول شماره ی ۱۳۴ می خوانيد: - مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه - یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد - پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان - جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد - لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری - رجانیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه - میری سراغ میکربها پدرسوخته
مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه "من عضو هیچ سازمان سیاسی نیستم اما مرضیه را تحسین اش می کنم بابت حرکت بزرگی که در هفتاد سالگی کرد... این ها را برای خوشایند شما نمی گم... این ها توی دِلَمِه... مرضیه را ستایش می کنم که نه به خاطر مُشتی دلار و نه به خاطر آلاف و اُلوف دولتی... آمد و یک تصمیمی گرفت که اگر این تصمیم اش فقط به خاطر منافع شخصی اش هم که می بود اقلاً تصمیم خیلی قشنگ و به جایی گرفت به اضافه ی این افتخار که مبارزه را آغاز کرد و صدای خودش را رساند به گوش هموطنانمون در داخل ایران... هر بهره برداری که سازمان مجاهدین یا شورای مقاومت از داشتن مرضیه هر لحظه کرده نوش جاناش باد... اما این طرز تفکر ضد دمکراسیست که ما یک هنرمندی را به خاطر این که فعالیت سیاسی می کنه در اون سازمانی که ما دوست نداریم... بخوایم اون هنرمند را دوست نداشته باشیم...". «بخشی از سخنرانی هادی خرسندی در مراسم خاکسپاری و بزرگداشت خانم مرضیه در اوسور اواز» بیخود نیست که هادی خرسندی را این قدر دوست دارم. کسانی که مطالب مرا در طول سال های گذشته دنبال کردهاند می دانند که سازمان مجاهدین خلق را روی دیگرِ سکه ی حکومت اسلامی می دانم و خیانتی را که سازمان مجاهدین به گذشتهی خود، به بچه های کم سنّ و سالِ هوادارش، و به ایران کرد به عنوان یک ایرانی نمی توانم ببخشم. اما امروز آن چه از صحبت های هادی خرسندی در مراسم بزرگداشت بانو مرضیه می فهمم، درک دمکراسی و آزادگی و آزادمنشی ست. رفتارِ یک ایرانیِ آزاده که اگر تمام اندیشمندان و اصحاب قلمِ ما به آن تأسی کنند می توان به فردای ایران امیدوار شد. زمانی که آقای خرسندی صحبت می کرد، به واکنش خانم مریم رجوی توجه می کردم. کاملاً مشهود بود که با نگرانی منتظرند چیزی از زبان آقای خرسندی بشنوند که باب میل شان نباشد و این از دستْ زدن های بیرمق و نگاه های پر از تردیدشان پیدا بود. ولی در پایان سخنرانی، لبخندی بر لبانِ نشستگانِ ردیف اول نشست که حاکی از قدرشناسی بود. لبخندی که شاید به تفکر ایشان منجر شود. لبخندی که شاید آغازی برای فهم معنای واقعی دمکراسی و آزادگی باشد. درگذشت خانم مرضیه را به هادی خرسندی و به تمام کسانی که علیه حکومت جهل و جور و تعصب مبارزه می کنند تسلیت می گویم. سخنرانی هادی خرسندی را یک بار دیگر با هم گوش می کنیم: یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد قصد داشتم این هفته کتاب یعقوب لیث، نوشته ی دکتر ناصر انقطاع را معرفی کنم، ولی ترجیح دادم به جای آن از مقاله ای سخن بگویم که به رغم تعداد کم صفحات و کلمات، کارِ یک کتابِ پُر و پیمان را می کند و آن مقاله ی آقای فتح الله بی نیاز با عنوان "نگاهی موجز به آناتومی حکومت های توتالیتر" است که از طریق ای میل به دست من رسیده و مطالعه ی آن را به خوانندگان گرامی کشکول توصیه می کنم. منبع این مقاله، سایت "والس" قید شده که متاسفانه در دسترس نمی باشد و من نسخه ی پی.دی.اف شده ی آن را برای مطالعه در همین جا می گذارم. خواستم زیر جملات مهم مقاله ی آقای بی نیاز خط بکشم تا آن ها را در این جا ذکر کنم که دیدم این کار شدنی نیست چرا که هیچ جمله ی غیر مهمی در این مقاله وجود ندارد! نگاه آقای بی نیاز به کشور شوراها و بلوک شرق و سخنان لنین است ولی آن چه با این نگاه نوشته شده دقیقاً بر آن چه امروز در ایرانِ ما می گذرد منطبق است. این که حکومت های توتالیتاریستی معمولا با پشتوانه مردمی، قدرت را به دست می گیرند و به مرور پایگاه خود را از دست می دهند و فقط بخش ناچیزی از مردم را که هنوز اسیر جهل اند یا منافع شان با حکومت گره خورده پشت سر خود دارند... یا این که از مشخصات حکومت های توتالیتاریست یکی هم این است که به وسیع ترین و دهشت آورترین سیاست ها و روش های ارعاب برای سرکوب هرگونه اعتراض و نارضایتی و مخالفت متوسل می شوند... یا این که آزادی های فردی در همه ی عرصه ها را از انتخاب کتاب و فیلم و موسیقی گرفته تا موضوع های پیش پا افتاده ای مانند لباس و کاربرد واژه ها سلب می کنند... یا این که توهم وجود دشمنان خارجی تا حد یک باور برای آن ها مقبول و عادت شده... یا این که ریا و عوام فریبی جزو اجزاء سازنده ی حکومت است... یا این که جامعه، در حرف، «دمکراتیک ترین کشور جهان» اعلام می شود... یا این که اگر روزی مردم به هر دلیلی برای خواسته ای، تقاضایی هر چند صنفی و کم اهمیت به اعتراضی مسالمت آمیز دست زدند، فوری آن را به دیگر کشورها و عوامل بیگانه نسبت می دهند... سخنان آشنایی برای ما ایرانیان است که گویی نویسنده، حکومت اسلامی ایران را زیر ذره بین قرار داده و جزئیات آن را تشریح کرده است. این که لنین گفته است: "ما در اصل هیچ گاه از ارعاب صرف نظر نکرده ایم و نمی توانیم بکنیم" یا "بحث کردن با تفنگ ها خیلی بهتر از بحث کردن در باره نظریات مخالفین است" خواننده ی ایرانی را به یاد تئوریسین حکومت اسلامی، آیت الله مصباح یزدی می اندازد. نتیجه گیری های این مقاله نیز برای ما خوانندگان ایرانی جالب است: این که چون حکومت «تب مبارزه ای موهوم» را در تبلیغات خود بالا نگه می دارد، مردم از هر چه مبارز و مبارزه است چندش شان می شود. طبق مندرجات آثاری که به فارسی هم ترجمه شده اند، مردم شوروی سابق از سیاه پوستان و مبارزان آمریکای لاتین منزجر بودند... منِ خواننده ی ایرانی را به یادِ انزجار بخشی از ایرانیان از هر چه مبارز لبنانی و امریکای لاتین و نفرت از سید حسن نصرالله و چاوز می اندازد. مقاله ی آقای بی نیاز، مقاله ای ست پُر بار و خواندنی برای حاکمان ایران که خود را تافته ی جدا بافته می پندارند. این مقاله خواب خوش آنان و توهم یگانه و الهی بودن شان را قطعا بر هم خواهد زد. پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان "رضا کیانیان بازیگر مشهدی سینمای ایران در آستانه ولادت امام رضا(ع) اعلام کرد حاجت بازیگر شدن را از امام هشتم گرفته است. «میرفتم توی حرم و از ضامن آهو میخواستم که توجهی به حال من کرده و حاجت بازیگر شدن مرا نیز در میان این همه حاجت ریز و درشت که از سوی زائران بیان میشد، ادا بکند.»... اکنون هم بازیگرم و هم در فیلمهایی بازی میکنم که دوستش دارم. اما رسیدن به این دو آرزوی بزرگ آیا باعث میشود که من دیگر به حرم نروم و در میان آنهمه حاجتمند نشسته روبهروی حرم، ننشینم و راز و نیاز نکنم. اتفاقاً میروم. هر بار که راهم به مشهد و حرم میافتد راهی میشوم. بدون شک برای من که دو حاجت بزرگ در زندگی از این بزرگوار گرفته جای هیچ شبهای نیست که همچنان سفره دل برایش باز کند. اما این سالها که میروم حرم، به جای بیان آرزو، سؤال میکنم. سؤالاتی که در زندگی برایشان پاسخی یا پیدا نمیکنم یا اگر پاسخی هست قانع نمیشوم. از امام رضا(ع) میپرسم که چگونه است که برای کار در یک اثر خوب هنری، باید از هزاران بیتخصص در هنر و متخصص در امور دیگر اجازه گرفت و برای هر اثری نازل و یک بار مصرف، همه آماده صدور هزار مجوز و دستوراند؟ چطور است کار خوبی که به آن اعتقاد دارم یا اجازه ندارد، اجرا شود یا اگر هم اجرا شد، به هزار بهانه محدودش میکنند؟ هرگز نفهمیدم چرا سینماهای شهرم باید تعطیل بشوند و ما بچههای سینمایی تو چرا نباید در شهر تو بهترین نمایش فیلمها داشته باشیم؟ چرا از وزارت فرهنگ و ارشاد، فقط ارشادش باقی مانده؟... چرا بهترین و زیباترین معماریهای جهان در شهر من نیست؟ چرا بهترین مجسمههای دنیا در مشهد کار گذاشته نمیشود؟ چرا بهترین سمفونیهای دنیا در مشهد اجرا نمیشود؟ چرا بهترین جشنوارههای هنری دنیا تو شهر مشهد نیست؟" «خبرآنلاین» از امام رضا به رضا کیانیان رضا کیانیان عزیز سلام. امیدوارم خوب و خوش باشی. لابد تعجب می کنی که این نامه را از من دریافت می کنی. اصولا وقتی حاجتی را بر آورده می کنم همه خبردار می شوند، ولی وقتی حاجتی را نمی دهم خب، طبیعتا کسی از دلایل آن با خبر نمی شود. ولی چون شما هر وقت که به مشهد می آیی، به دیدنِ ما می آیی، دل مان نیامد دلایل بر آورده نکردنِ حاجات ات را به شما اطلاع ندهیم، لذا تصمیم گرفتیم این نامه را برای شما بنویسیم که ان شاءالله در خوابی که بزودی خواهید دید، مفاد آن برای شما خوانده خواهد شد. آقا رضای عزیز شما جوری حرف می زنی که انگار نمی دانی اسلام چیست و شیعه چیست و فقه چیست و فقیه چیست. نمی دانی که شهر مقدس، مثل شهر مقدس قم و مشهد چیست. نمی دانی آخوند چیست، مجتهد چیست، "آقا" چیست. والله من هم که قرن ها این جا خوابیده ام، در طول این سی سال چیزهایی از زبانِ مردم شنیده ام که حیران و سرگردان مانده ام. مردم نجیب ایران درِ گوش ام و در کنار ضریح ام چیزهایی از زندگی شان گفته اند که هزار بار آرزوی مرگ ابدی کرده ام. مانده ام که اگر خود ما هم زنده می شدیم و به مشهد می آمدیم، آقایان با ما چه می کردند. آقا رضای عزیز شما تنها کسی نیستی که به حرم ما می آیی و درِ گوشِ ما شِکْوِه و شکایت می کنی. اگر بدانی چه چیزها از زبان مردم بدبخت و فلک زده شنیده ام، خواب خوش از چشمان ات ربوده خواهد شد. اصلا ترجیح خواهی داد بمیری و حرف مردم را نشنوی. منِ بیچاره را بگو که بعد از مرگ هم ناچار به شنیدن گلایه ها و کمک روحی به مردم هستم. البته راست اش من به کسی کمک نمی کنم ولی همین که مردم فکر می کنند من این جا حضور دارم که می توانم به آن ها کمک کنم، خودشان انرژی می گیرند و اگر بخت با آن ها یار شود گره ی کارشان را به دست خودشان باز می کنند. وجود من شاید به این لحاظ لازم باشد والّا خیلی از این زائرها از فرط استیصال می رفتند خودشان را می کشتند طوری که قبرستان ها جا کم بیاورد. آقا رضای عزیز وضع تو تازه بهتر از خیلی های دیگر است. در مملکتی که به فتوای آیت الله دستغیب اش یاد گرفتن و یاد دادن موسیقی و خرید و فروش آلات موسیقی گناه کبیره به شمار می رود، شما انتظار اجرای بهترین سمفونی های دنیا را داری؟! در مملکتی که فقهایش ساختن مجسمه را حرام می دانند، شما انتظار کار گذاشتن بهترین مجسمه های دنیا را در شهری که مقدس اش می خوانند داری؟! از شما تعجب می کنم که با این همه فهم و شعور و درایت این چه چیزهای غیرممکنی ست که از من می خواهی. فکر می کنی زور من به جهل و تعصب آقایان می رسد؟ والله نمی رسد؛ بالله نمی رسد. این ها دست شان به ما می رسید، ما را هم آویزان می کردند چنان که در زمان خود ما کردند. تو فکر می کنی هارون و مامون و امین چیزی غیر از آخوندهای حاکم بر شما بودند؟ والله نبودند. آن ها هم پدر ما و مردم را در آوردند. آقا رضا عزیز شما منتظر نشو که ما برای تو و مردم کاری بکنیم. به قول شاعرِ شما که به هموطناناش می گوید: مجو ای هموطن از ایزدِ تقدیر، بختِ خود / طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود.../ نه آید زآسمان ها هدیه ای نی قدرتی غیبی / برایت سفره ای گسترده اندر خانه در چیند / به خواب است آن که راه و رسم هستی را نمی بیند / کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو / دو رَه در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا / از آن راه خطا برگرد و با همّت بر این ره شو... بله آقا رضای عزیز، برای آن چیزهایی که می خواهی باید خودت تلاش کنی. از اسمات، از رسمات، از شُهرتات بهره بگیر. سالن سینما می خواهی، کنسرت می خواهی، مجسمه می خواهی، زیباترین چیزها را برای شَهرت می خواهی، آستین بالا بزن و از اسم و رسم و شُهرت ات کمک بگیر. از نظر روحی هم خواستی به من تکیه کن، کمکات می کنم. موفق باشی امام رضا جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد "سرمربی انگلیسی تیم ملی ایران سنت و مسلمان شد." «آینده نیوز» مبارک است ان شاءالله. دهان تان را شیرین کنید. بالاخره یک نفر خارجی داوطلبانه رفت زیر تیغ ختنه تا ترس و وحشت را از خارجی هایی که فقط به خاطر همین یک مورد کوچولو حاضر به پذیرش اسلام عزیز نمی شدند دور کند. البته در تاریخ فرهنگ و هنر معاصر به این مورد بارها و بارها پرداخته شده که بیشتر القای ترس می کرده، مثلا در فیلم محلل، حاج آقا، خارجی بدبخت را که می خواهد نقش محلل بازی کند، دنبال می کند تا او را بگیرد و به قول ادبا سنت کند: یا در سریال ایتالیا ایتالیا، انورزمان پایش را در یک کفش می کند تا شمشیر سالواتوره سالواتوری را به قول آقای 93 تیز کند و بالاخره موفق می شود او را روی تخت شیرعلی قصاب بخواباند، ولی امان از فریاد آقای قاطبه. حالا با دیدن عکس های شاد و سرحالِ مربی انگلیسی تیم بیلیارد، خیال مردان خارجی که علاقمند به ازدواج با دختران ایرانی هستند و در این راه باید از خودگذشتگی نشان بدهند تا حدی راحت می شود. خدا را شکر. این یک معضل هم به شکرانه حکومت اسلامی حل شد. پس ما هم به جای این که کشکول را ماتم سرا کنیم، به رقص و پایکوبی می پردازیم:
لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری "روایت علیرضا افتخاری و چرخش هایش... در یک سال اخیر مرسوم شده است که هنرمندان از این سو و آن سو اظهار نظر سیاسی میکنند و بعد با کمی ناملایمت از موضع خود عقب مینشینند. مهم نیست موضع سیاسی آنها چه باشد، اما به نظر میرسد آن عقب نشستن از موضع قبلی از هر چیزی بدتر باشد. شاید بهتر آن باشد که هنرمندان به حرفه خود مشغول باشند و راه ناهموار سیاست را به اهل آن بسپارند... افتخاری یک بار دیگر هم چرخش کرد و از موضع خویش بازگشت. حالا افتخاری با مصاحبه با 20:30 خبرساز شده است. مصاحبهای تلفنی که در آن بغض کرده و گفته است: «اهانتهایی که به خودم شد را می بخشم اما اهانتهایی که به دخترم در دانشگاه صورت گرفت را به هیچ عنوان نمی بخشم. در دانشگاه موهای دختر مرا کشیده اند و به وی توهین کرده اند در حالی که او یک استاد دانشگاه است». هنوز معلوم نیست آیا افتخاری با کمی ناملایمت از این موضع خود نیز باز خواهد گشت؟..." «رجانیوز» آدم لال شود ولی این جوری از رجانیوز لگد نخورد. آدم چَهچَه زدن از یادش برود ولی این طور کنف نشود. واقعاً که! این همه فداکاری؛ این همه صمیمیت؛ این همه ادب و متانت نسبت به رئیس جمهور؛ آن وقت یکی برگردد این طور در موردِ آدم بنویسد. آدم به قول بچه های بالاترین آن طور "پرش" کند توی بغل رئیس جمهور، آدم خودش از مردم فحش بخورد و دخترش از دست مردم کتک، آن وقت یکی برگردد به آدم بگوید بچه جان برو خوانندگی ات را بکن؛ تو را با سیاست چه کار! آدم کچل شود، ولی این حرف ها را نشنود. عجب لگد دردناکی زد رجا نیوز، به جای همدردی. ما گفتیم الان خانه ای، ماشینی، چیزی به خاطر ماچ و بوسه مان با آقای رئیس جمهور می دهند، در عوض چه شنیدیم؟ این که افتخاری چرخش می کند. نُچ! دیگر این کشور جای ماندن ما نیست. خانم ها، آقایان! من وقتی ناراحت باشم، نمی توانم بخوانم. مرا می بخشید؟ می بخشید؟ می بخشید؟ چی؟ یک بار بخشیدید چرخش کردم؟! شما هم؟! ای بابا. پس بهتر است رَخْت از این مُلک بی وفا بر بندیم و روانه ی دیار فرنگ شویم. ای جماعتِ فرنگنشین! ای ایرانیان مقیم فرانسه! من صاعقه ی سبز خوانده ام. البته به خاطر شرایط ایران، فقط اسم اش سبز است ولی قول می دهم که سبز باشم و سبز بمانم و دستبند سبز به دست کنم. چی؟ می ترسید چرخش کنم؟ شما هم! خدایا مرا مثل دکتر کردان پیش خودت ببر و از زخم زبان مردم نجات ام بده! آمین! رجا نیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه "به گزارش رجانیوز، فیلمنامه "قهوه تلخ" در اصل برگرفته از "ماشااله خان در دربار هارون الرشید" است که نویسندگان این سریال آن را با شوخیها و کنایههای امروزی بهروز کردهاند. در عین حال، مهران مدیری کارگردان این سریال در ابتدای هر مجموعه سه قسمتی که بازار عرضه میکند، چند دقیقه از بینندگان التماس میکند که سریال را کپی نکنند، هیچ اشارهای به این کپیبرداری نمیکند. همچنین ترانه "امشب شب مهتابه" نیز در حالی با صدای مدیری بهعنوان تیتراژ سریال پخش میشود که این ترانه نیز کپیبرداری است و باز هم اشارهای به صاحب اثر نشده است..." «رجانیوز» لابد شما هم بعد از خواندن این خبر مثل من انگشت به دهن مانده اید و حیران از گردِش چرخ و فلک و روزگار. این که رجانیوز برای ایرج پزشکزاد (البته بدون نام بردن از او) پستان به تنور بچسباند و به خاطر کپی رایت امشب شب مهتابه، اشک در چشمان اش حلقه بزند واقعا جای حیرت دارد. الهی بمیرم که چه کرده است مهران مدیری با اصحاب این خبرگزاری که آن ها هم همصدا شده اند با آقای شهرام همایون در تلویزیون کانال یک و به یاد حق و حقوق مولف افتاده اند. حالا باید برویم ورثهی مرحوم علی اکبر خان شیدا را که خودش در عهد ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه زندگی می کرده پیدا کنیم و حق و حقوق مرحوم مغفور جنت مکان را بابت تصنیف امشب شب مهتابه بپردازیم. از رجانیوز بعید نیست فردا برود و این ورثه را به کمک وزارت اطلاعات پیدا کند که یک تو دهنی به مهران مدیری زده باشد. اگر هم رجانیوز خودش از سخنان آقای شهرام همایون کپی کرده که باید عرض کرد آن ها هم کسی را به نام علی اکبر خان شیدا نمی شناختند و فکر می کردند این تصنیف متعلق به بانو مرضیه است که نام اش نزد رجانیوزیون محو باد! عضو مجاهدین خلق حق زندگی هم ندارد چه برسد به حق خوانندگی و کپی رایت تصنیف. تکلیف ایرج پزشکزاد هم که از نظر آقایان معلوم است. این وسط می ماند گرفتن حال مردم و حال تهیه کنندگان سریال قهوه تلخ که رجانیوز می تواند به خاطر آن به هر چیزی متشبث شود. باید از قول رجانیوزی ها به خودشان گفت که شما را چه به عالَمِ هنر؟ شما تشریف ببرید به سیاست و سخنان گهربار خانم فاطمه رجبی بپردازید و هنر را به اهل اش بسپارید. آره قربون ات برم. آره فدات بشم... میری سراغ میکربها پدرسوخته [استاد تاریخ، نیما زند کریمی، که بر اساس یافته های تاریخی، می داند اوضاع حکومت جهانگیر شاهِ دولو (dolou) خراب است و اگر وضع به همین منوال پیش برود، عن قریب ساقط خواهد شد، نزدِ بلدالملک می رود بل که با دادن هشدار، راه و روش حکومت و نظمیه ی سرکوب گر را عوض کند. بلدالملک که با تَبَخْتُر پشت میز کار خود نشسته و عده ای پاچه خار دور او را گرفته اند و مشغول واکس زدن کفش و آرایش چهره ی خشن اش هستند به نیما که سرزده وارد دفتر او شده نگاه می کند. نیما سعی می کند با ادب و متانت و لبخند سر صحبت را بگشاید] نیما زند کریمی- سلام علیکم... بلد الملک [با عصبانیت]- این چه طرز وارد شدن است پدرسوخته. مگر این عمارت صاحب ندارد همین جوری سرت را پایین انداخته ای مثل چهارپا می آیی داخل نظمیه، هان... مثلا می خواهی مچ ما را بگیری. می خواهی از کارهایی که ما می کنیم سر در بیاوری. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته؟... نیما زند کریمی- جناب بلد الملک یک لحظه به من اجازه بدید. به جای داد و فریاد کردن بهتر است به حرف من گوش کنید. وقتی عصبانی می شوید چشمان تان بسته می شود و گوش های تان در اثر شنیدن فریاد خودتان قادر به شنیدن حرف دیگران نیست. یک لحظه جلوی عصبانیت تان را بگیرید ببینید من چه می گویم. اگر بد گفتم بفرمایید ماموران تان بیایند یک ضربه با جسم سخت به من بزنند و به زندان بیندازند. بلد الملک [با نگاه عاقل اندر سفیه]- خب بگو ببینیم چه می خواهی بگویی پدرسوخته. نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، بفرمایید من پیش بینی زلزله کردم درست از آب در آمد یا نه؟ بلد الملک [با تمسخر]- خب. گیریم آمد. به شما چه؟ به من چه؟ نیما زند کریمی- شما اجازه بدید. بفرمایید گفتم ترور و سوء قصد به جان اعلی حضرت صورت خواهد گرفت، صورت گرفت یا نه؟ بلد الملک [با نگاهی پر از سوء ظن]- راستی پدرسوخته تو از کجا می دانستی که به جان اعلی حضرت سوء قصد خواهد شد. نکند خودت در سوء قصد دست داشتی پدرسوخته... [نیما زند کریمی سعی می کند خونسردی خود را حفظ کند. در حالی که به دوربین نگاه می کند، لبخند می زند و به علامت استیصال سر تکان می دهد] نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، من تاریخدانام. من بر اساس آن چه در تاریخْ گذشته می توانم بگویم که چه بر سر حکومت اعلی حضرت خواهد آمد. تاریخ ایران، مشابهِ حکومتِ شما را بسیار دیده است. هیچ کدام آخر عاقبت خوبی نداشته اند. شما هر که را می خواهد دو کلمه حرف حساب بزند با جسم سخت می دهی توی سرش بکوبند و به زندان می اندازی. تا می خواهد دهان باز کند و به ظلمی که بر او می رود اعتراض کند ماموران ات را به جان اش می اندازی. اعلی حضرت هم که در توهمات خودش غرق است و گوش به مُشتی شیاد مثل داموس الملک داده است و جیب بادمجان دورِ قابْ چینانی مثل اعتماد الملک را پُر می کند. شما اصلا فکر نمی کنی که این حقه بازها که دور اعلی حضرت را گرفته اند، خیر اعلی حضرت و مُلک و مملکت را نمی خواهند و به تنها چیزی که فکر می کنند موقعیت خودشان در دربار و سکه هایی ست که از مردم بدبخت می گیرند و خرج ریخت و پاش های خودشان می کنند. از آن طرف این کاترین خانم، از روسیه آمده که ما را بچاپد. با ظاهر زیبایش می خواهد اعلی حضرت را فریب بدهد. جنابِ بلد الملک، من خبر دارم، این ها از قدیم چشم شان به منابعِ کشور ما بوده و در آینده نیز هم چنان به چپاول خودشان ادامه خواهند داد. شما خبر نداری، ولی من که از آینده آمدم می دانم که این ها به اسم فروش موشک اس 300 و ساختنِ نیروگاه اتمی بوشهر می خواهند سرمایه های ملی ما را تاراج کنند. [نیما با نگاه اندوهگین و بغض] نوادگان همین بانو کاترینِ پسرزا فردا می آیند به اسم چند پاره شدن اتحاد شوروی و تشکیل چند کشور مجزا، دریای مازندران را به نفع خودشان تقسیم می کنند و سهم ما را بالا می کشند. پول های ملت ما را به جیب خودشان سرازیر می کنند. آن وقت شما این را آورده اید بغل دست اعلی حضرت نشانده اید که برایش پسر بزاید. بعید نیست فردا برای پیشبرد اهداف اش بگوید که در چهره ی اعلی حضرت، مسیح را می بیند. این ها فریبکارند. این ها دغلبازند. فریب این ها را نخورید جناب بلد الملک. تو سر مردم نزنید جناب بلد الملک... [بلد الملک در حالی که پاهایش را روی میز گذاشته و با چشمان وق زده به نیما خیره شده به حرف های او گوش می دهد. به ناگهان، مانند این که زیرش آتش روشن کرده باشند از جا می جهد و شروع به داد و فریاد می کند] بلد الملک- تو هر چه به دهانت می آید می گویی، پدرسوخته! من چیزی نگویم تو همین طور ادامه می دهی پدرسوخته. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته. به ما می گویی جسم سخت تو سر ملت می کوبیم پدرسوخته؟ از یاران جانجانی ما داموس الملک و اِتی [اعتمادالملک] بد می گویی پدرسوخته؟ به بانو کاترین و کشور دوست و همسایه ی ما نسبت چپاول می دهی؟ با ما پسر خاله شده ای و هر چه به فکرت می رسد می گویی؟ نظمیه را به خطر می اندازی؟ می گویی ما زندان و شکنجه می کنیم؟ رفته ای سراغ میکرب ها و می خواهی ملت را مریض کنی پدرسوخته؟ یعنی می گویی اعلی حضرتِ ما خر است نمی فهمد پدرسوخته؟ بیایید این پدرسوخته را ببرید و پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید... [دو مامور گردن کلفت به طرف نیما زند کریمی یورش می برند و می خواهند با جسم سخت به سر او بکوبند. نیما سعی می کند جلوی ضربه زدن آن ها را بگیرد] نیما زند کریمی- اجازه بدید. یک دقیقه اجازه بدید. من که شما هر دفعه می آیید خودم میام باهاتون. اصلا احتیاجی نیست به این جسم سخت. بفرمایید. بفرمایید. ما رفتیم... [به دنبال ماموران راه می افتد] بلد الملک [که انگار دستگیری نیما هنوز از خشم و عصبانیت او نکاسته]- پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید. ببرید آن جا آویزان اش کنید تا دیگر برای ما زبان درازی نکند، پدرسوخته! Copyright: gooya.com 2016
|