$pda_agents = Array('Windows CE', 'NetFront', 'Palm OS', 'Blazer', 'Elaine', 'WAP', 'Plucker', 'AvantGo'); $http_user_agent = $_SERVER['HTTP_USER_AGENT']; foreach($pda_agents as $pda_agent) { $found = stristr($http_user_agent, $pda_agent); if($found) header('Location: /english/pda.php'); } ?>
در همين زمينه
22 مرداد» از رسانه ايران ندا تا نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده11 مرداد» از خامنهای عزيزم! قال را بکن! تا هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی 30 تیر» از تبريک به مناسبت يک سالگی جرس تا سکوت در برابر شکنجه زندانيان 15 تیر» از چرا روز در مورد سانسور توضيح نمیدهد تا من اينطوری فکر میکنم پس هستش 27 خرداد» از چگونه سخنان بادیگارد آقا مرا متحول کرد تا ميتومانيای احمدینژاد
بخوانید!
8 شهریور » يک استخوان دردناک در گلوی والت ديزنی، اظهارات جديد نويسنده ايرانی انيميشن سيندرلای۳، مهدی قوامی پور، مردم سالاری
7 شهریور » از بيست سالگی مجله بخارا تا معمای ترانه موسوی 7 شهریور » 50 درصد کشته های تصادفات تهران عابران پیاده هستند، مهر 7 شهریور » موافقت کمیسیون فرهنگی مجلس با حذف نوای ربنای شجریان از صداوسیما، ایلنا 6 شهریور » روز و شبی بد برای هواپیماهای ایرانی در استانبول و تبریز، خبرآنلاین
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از بيست سالگی مجله بخارا تا معمای ترانه موسویکشکول خبری هفته ۱۲۹ در کشکول شماره ی ۱۲۹ می خوانيد:
بيست سالگی مجله بخارا بيست سالگی کلک و بخارا را به آقای دهباشی عزيز تبريک می گويم. اين دو، فرزندان برومندِ آقای دهباشی اند که سال های سال و بل که چند ده سال عمر خواهند کرد و قدر و منزلت شان روز به روز بيشتر شناخته خواهد شد. کلک، و ادامه ی آن بخارا به اعتقادِ من يک پديده ی بزرگ فرهنگی ست؛ پديده ای که اثر آن بر جامعه ی فرهنگی ما سال ها بعد معلوم خواهد شد. مايل نيستم در سالروز بيست سالگی بخارا نوشته ام طعم گلايه و اندوه بگيرد، اما ناگزيرم به نکاتی اشاره کنم که چندان شادی آفرين نيست. مجله ای که امروز با ۷۱۳ صفحه پيش رو داريم، مجموعه ای ست از آثار بهترين نويسندگان و محققان و مترجمان و شاعران ايران. اين مجله گرانقدر به قيمت هفت هزار تومان در اختيار ما قرار گرفته است. جای تاسف است که سردبير بخارا هم چنان از عدم تسويه حساب مشترکان گله مند است و ناچار بايد هر بار اين نکته را گوشزد کند. به نظر اينجانب، کسی که حاضر نيست برای به دست آوردن بهترين مطالب و مقالات و ترجمه ها هفت هزار تومان در چهار ماه (يعنی ماهی هزار و هفتصد و پنجاه تومان) صرف هزينه کند اهل فرهنگ نيست و چنين کسی لياقت آن را ندارد که مجله برايش ارسال شود. از سوی ديگر باور کردنی نيست که در ميان اين همه ايرانیِ تحصيلکرده و اهل فرهنگ، چه در داخل و چه در خارج از کشور، تنها عده ی معدودی مشترک چنين مجله ی فرهنگ سازی شوند، به قدری که ميزان اشتراک، کفاف هزينه های مجله را هم نکند. از گلايه های مالی بگذريم و به گلايه های قلمی برسيم. من در کشکول خبری شماره ی ۸۲ که در تاريخ ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ منتشر شد نويد بيست سالگی بخارا را دادم و انتظار داشتم اهل قلم در اين باره مطالبی شايسته ی زحمات آقای دهباشی بنويسند. با کمال تاسف شاهد چنين چيزی نبوديم و اميدوارم اين کار با تاخيری که معمول ما ايرانيان است صورت بگيرد و در طول ماه های آينده مقالات شايسته ای به اين مناسبت منتشر شود. اما برسيم به خود بخارا و شماره ی ۷۵ آن. در اين شماره شعر "لحن سی و يکم، پرويز مشکاتيان را ياد" را از بهرام بيضايی می خوانيم. مطلب بسيار جالبِ "تلقّی قدما از وطن" نوشته ی استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی مطلب سوم بخاراست. "آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسی برداشت های گوناگون و تصورهای متفاوتی ست که وطن در ذهن و انديشۀ شاعران اقوام ايرانی داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتی در آن راه يافته است..." اما مطلب جرج اُرول، به نام "جلوگيری از ادبيات"، که استاد عزت الله فولادوند آن را به شکلی درخشان به فارسی برگردانده اند، مطلبی ست که گويا از زبان اهل ادبيات امروز ما نوشته شده است! "اين مقاله در ۱۹۴۶ در اوج اقتدار جهانی رژيم استالين نوشته شده است، در عصری که هنوز نه تلويزيون به اين حد از پيشرفت فنی رسيده بود و نه از اينترنت خبر بود. ولی آنچه ارول ۶۵ سال پيش در زمينه های فکری و اجتماعی و فرهنگی و سياسی می گويد نه تنها همچنان به ارزش خود باقی است، بلکه حتی موضوعيت بيشتری يافته است چنانکه خواهيد ديد." در اين مقاله می خوانيم: "...اگر آزادی انديشه بميرد، مرگ ادبيات قطعی است. ادبيات نه تنها در هر کشوری با ساختار توتاليتر محکوم به مرگ است، بلکه هر نويسنده ای که ديدگاه توتاليتر اختيار کند و به عذرتراشی برای تعقيب و آزار بپردازد و دست به قلب و تحريف واقعيت بزند، خود را بعنوان نويسنده نابود کرده است... فکر و ذهن خود فروخته، فکر و ذهنی ضايع است... آفرينندگی ادبی محال می شود و حتی خود زبان بجمود و تحجر می گرايد مگر آنکه خودانگيختگی به نحوی به ميدان بيايد... نيروی تخيل و آفرينندگی نيز مانند بعضی جانواران وحشی در قفس از زايش باز می ماند. هر نويسنده يا روزنامه نگاری که اين واقعيت را انکار کند (و امروز کمابيش همۀ ستايش هايی که نثار اتحاد شوروی می شوند به تلويح يا به تصريح چنين انکاری در بر دارند) عملاً خواستار نابودی خويش است..." چهارمين قسمت از داستانِ داستان نويسی را به قلم حسن ميرعابدينی در اين شماره از بخارا می خوانيم که شاملِ بررسی مقاله ای از تقی مدرسی و کتاب تاريخ ادبيات ايران بزرگ علوی و مطلبی در باره ی اسماعيل فصيح است. تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد بزرگ ايرج افشار به شماره ی ۶۶ می رسد و مواد شماره ی ۱۵۰۸ تا ۱۵۴۸ را در بر می گيرد که يکی از يکی خواندنی تر و آموزنده تر است. ژاپنشناسیِ استاد هاشم رجب زاده هم به شماره ۲۴ رسيده و ما را با زيبايی ها و گاه زشتی های چشمه ی خورشيد آشنا می کند. مثلا در طول يک سال چه تعداد از ژاپنی ها خود را می کشند. اين که در سال ۲۰۰۹، دقيقاً ۳۲۷۵۳ ژاپنی خود را کشته اند شايد جلب نظر کند اما جالب تر از آن اين است که استاد رجب زاده می نويسند "پليس ژاپن آمار خودکشی ها و جزئيات آن را، با تفکيک انگيزه ها و سن مرتکبان، منتشر می کند...". در ماده ی ۴۴۲، با عنوان "زنبور درشت بی مروّت" آمده است که "به تصور کمتر کسی می رسد که هر ساله در ژاپن مترقّی شماری از مردم از نيش زنبور و گزيدن مار و حملۀ خرس جان خود را از دست می دهند. آمار اين مرگ و ميرها در سال ۲۰۰۸ به ترتيب ۱۵ و ۴ و ۳ نفر بوده است. در يکی از سال های دهۀ ۱۹۸۰ که اوج اين تلفات بود، ۱۹۴ نفر از نيش زنبورهای درشت که سُوزُومه باچی ناميده می شود مردند. و هزاران تن جراحت برداشتند. اين بهايی است که ژاپن طبيعت دوست برای حفظ محيط زيست می دهد، و پند سعدی در گلستان به گوش اين گزندگان نمی رود که: زنبور درشت بی مروّت را گوی / باری چو عسل نمی دهی نيش مزن..." جشن نامۀ سرکار خانم دکتر سيمين دانشور همراه با عکس های جالب ايشان بخشی از مجله را در بر می گيرد. مطلب بسيار جالبی برای اهل تاريخ دوران قاجار توسط آقای علی فردوسی، استاد و مدير بخش تاريخ و علوم سياسی دانشگاه "نوتردام دو نامور" کاليفرنيا يافته و ترجمه شده است و آن مصاحبه ی يک روزنامه نگار آمريکايی با حاج سیّاح، جهانگرد مشهور دوران قاجار است. آويزه های آقای ميلاد عظيمی هم از احسان طبری و نقد ادبی او آغاز می شود و به مسائل جالبی از جمله دکتر مصدق و مجلۀ يغما می پردازد. سومين شماره از قلم رنجه های استاد بهاءالدين خرمشاهی به موضوع خواندنی و به يادماندنیِ دفتر تلفن ايشان اختصاص دارد! دفتر تلفنی که يک پايگاه ادبی-فرهنگی و بل که يک جُنگِ هنری ست و بخشی از تاريخ فرهنگ معاصر ايران در آن ثبت و ضبط شده است! فهرست کامل مطالب اين شماره از بخارا را در سايت مجله ی بخارا می توانيد مشاهده کنيد. آن چه در اين جا نوشتم، مختصری ست در معرفی اهمّ مطالب. بيست سال با بخارا در عرصه ی فرهنگ ايران زمين گام برداشتيم. بيست سال از او و نويسندگان اش آموختيم. بيست سال همراه با هم رشد کرديم و سن مان بالا رفت. او جوان شد و ما قد کشيدن اش را ماه به ماه ديديم. اميدواريم، عمری طولانی همراه با سربلندی و سر افرازی داشته باشد. برای آقای علی دهباشی عزيز شادی و تندرستی آرزو می کنيم. افطاری آقا آدم بعضی وقت ها از خودش بدش می آيد. اين حالتی بود که با ديدن عکس افطاری آقا به من دست داد. يک جورهايی از خودم و حيوانیّت خودم بدم آمد. ديدم گرسنه که می شوم هوس چلوکباب می کنم. آن هم چلوکباب برگ شرف الاسلام بازار. يا يک ديزی مَشْت روی تخت های دربند و درکه. يا هف هش ده تا تخم مرغ نيمرو در يکی از قهوه خانه های جاده چالوس با سه چهار پنج تا نان لواش داغ و چند عدد پياز و فلفل سبز تند بغل اش. عکس آقا را که ديدم از خودم بدم آمد. گفتم عجب جانوری هستم من. افکارم پُر از چلوکباب و ديزی ست آن وقت رهبر معظم من ميز غذايش به اين ظرافت و لطافت و پاکيزگی ست. آب جوش و سبزی و خرما و کمی برنج... آه... بميرم من... ياد داستان عروسی پسر ايشان افتادم که خانم برايش شام نگذاشته بود، پاسدار را صدا کرد گفت شما چی داری برای خوردن آن بی انصاف هم جز نان خشک و خالی چيزی نداشت برای تعارف کردن به آقا. اشکم سرازير شد... از لا به لای اشک دوباره به عکس نگاه کردم. يک، دو، سه، چهار نفر کنار ديوار، بيخ گوش آقا، دست به شکم ايستاده بودند. بله بادی گاردهای آقا. اين طرف اين تعداد هستند؛ ببين آن طرف چه خبر است. لابد ده، بيست، سی نفر. بعد پشت ديوار را ببين. بعد داخل حياط را ببين. بعد دور تا دور محوطه ی پاستور را ببين. اَاَاَاَ......... اين همه آدم. خب اين ها با چی سير می شوند؟ با همين آب جوش و خرما و سبزی خوردن؟! خرج دَم و دستگاه و وسايل امنيتی اينها؛ خرج حقوق و مزايا و حج و زيارت اينها؛ خرج رفت و آمد و اياب و ذهاب اين ها... ای بابا... ما را باش که برای کی داشتيم اشک می ريختيم. عزيز جان؛ آقا جان؛ بفرما چلوکباب شرف الاسلام. بفرما ديزی درکه و دربند. شما که اين همه خرج می کنی، مگر يک پُرس چلوکباب مَشْت، چقدر خرج به خرج های شما اضافه می کند. لااقل ما غذا از گلوی مان راحت پايين می رود. آره عزيز. بفرما. نوش جان... علی آقا دوسِت داريم علی آقا دوسِت داريم. نه به خاطر دريبل های زيبا و بازی های تماشائی ات. نه به خاطر مچ بند سبزی که وسط ميدان مسابقه به دست ات بستی. نه به خاطر روزه خواری ات. نه به خاطر صراحت و راستگوئی ات. نه به خاطر حمايت بچه های فوتباليست از تو. نه به خاطر علاقه ی صدها هزار نفر به تو. دوسِت داريم به خاطر چيزی که در اين عکس ها می بينيم: اگر چاه پُر شود آقا ما کلی صبر کرديم، کلی تسبيح چرخانديم، کلی ورد و دعا خوانديم که امروز، يعنی ۱۷ رمضان برسد و ما سندی را که قرار است به امر حضرت ولی عصر (عج) منتشر شود ببينيم و بعد اقدام به نوشتن اين سطور کنيم. ولی هر چه نشستيم و دکمه ی اف ۵ را زديم خبری بالا نيامد که نيامد. يا حضرت امام زمان تشريف نياورده اند و اجازه صادر نکرده اند، يا متوليان مسجد گرفتاری برايشان به وجود آمده و سايت را به روز نکرده اند، يا... فکرمان در اين مدت هزار راه رفت. گفتيم مفاد اين سند چه خواهد بود؟ نکند حضرت امام زمان می خواهند از طريق چاه ظهور فرمايند و عن قريب مردم فلک زده ی جهان را به رستگاری رهنمون شوند؟ نکند احمدی نژاد و رحيم مشائی و مصباح يزدی توانسته اند ۳۱۰ نفر ديگر جور کنند و چيزی به تاخت و تاز آن ها در مسيری که شهرداری تهران مشخص کرده نمانده است؟ نکند به علت کثرت نامه ها، راه ظهور بسته شده و امام در چاه گير کرده اند؟... خلاصه همين طور در عوالم خودمان بوديم که با خواندن خبر آتش سوزی در چاه نفت و زدن يک چاه فرعی به سمت آن گفتيم نکند چاه عريضه جمکران پُر شده و اين سند ممکن است مربوط باشد به اين که خانم ها آقايان! تا اطلاع ثانوی، تا حضرت امام زمان فرصت کنند همه ی نامه ها را بخوانند و آرزوهای شما را بر آورده کنند، لطفا در چاه نامه نيندازيد. بعد تخیّل موقع نشناس ما رفت به اين سمت که اگر چاه واقعا پُر شده باشد، برای خالی کردن آن، آقايان چه روشی در پيش خواهند گرفت. از سر چاه که نمی توان نامه ها را برداشت چون خوبیّت ندارد و مردم برای آدم حرف در می آورند که اين ها دنبال گرفتن پول کاغذ عريضه بودند و نامه را امام زمان نخوانده، برداشتند بردند سر به نيست کردند. اگر به موازات چاه، چاه جديدی حفر کنند باز همين مردم می گويند آقا امام زمان از آن زير چگونه به اين چاه جديد دسترسی پيدا خواهند کرد؟... والله هر چه در ذهن مان نقشه کشيديم ديديم کار به بن بست می خورد. دست آخر گفتيم به ما چه؟ مگر ما فقيه و عالِمِ دين شناسيم که برای اين جور کارها راه حل جست و جو کنيم. خود آقايان می گردند راهی پيدا می کنند. چه بسا سند مهم آقا امام زمان هم در همين راستا باشد. کسی چه می داند... رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی ببينيد اين آقا چقدر راحت انگشت در سوراخ های دماغ اش می کند و بعد محتويات بيرون کشيده شده را به سر و رو و محاسن اش می مالد. مطمئن هستم خانم های روشنفکری که اين صحنه را می بينند، چشم های شان را به حالت نفرت نازک می کنند می گويند اَه! ذليل مرده! و آقايان روشنفکر با صدای بَم و گيرايی که از ته گلو بر آمده می گويند، عجب شخص لمپن بی پرنسيپی! ولی واقعيت اين است که اين آدم می آيد جلوی صدتای من و شما و خانم ها و آقايان روشنفکر قرار می گيرد، نعره می زند، همه ی ما در می رويم. چرا؟ چون شجاعت را در همين مجلس آموخته است. شجاعت هم از اين جا در انسان نهادينه می شود که در عين اطلاع از تصويربرداری دوربين های تلويزيونی و لنزهایِ تِلِه ی خبرنگاران انگشت را با خيال راحت تا بيخ در سوراخ دماغ فرو می کند. کسی از من فيلم می گيرد؟ بگيرد به درک! کسی از من عکس می گيرد؟ بگيرد به درک! همو اين شجاعت را پيدا می کند با سيلی بزند بيخ گوش خبرنگار؛ يا هجوم ببرد به نماينده ی مخالف برای پايين کشيدن اش از تريبون. آن وقت من وشما. اگر بخواهيم فين کنيم، ابتدا به داخل حمام می رويم، در را پشت سرمان قفل می کنيم مبادا زن و بچه ناغافل داخل شود. بعد شير آب را باز می کنيم تا صدای شُر شُر آب، صدای فين کردن ما را تحت الشعاع قرار دهد. بعد با حداقل صدا و کم ترين ميزان دسی بل فين می کنيم.... حالا بنده و سرکار با اين آداب متمدنانه می خواهيم در مقابل چنين غول بيابانی که در فيلم می بينيم بايستيم و مثلا از حقوق بشر حرف بزنيم. معلوم است که نتيجه چه خواهد شد. باری اين يک بررسی عميق بود از انگشت کردن در بينی توسط يک نماينده ی مجلس که اميدوارم ما سوسول ها را از خواب غفلت بيدار کند! ای جان! استاد افتخاری! نازنين استاد! وقتی جملات اشکبارت را خواندم چند بار ناخودآگاه گفتم: جان! ای جان! (با لهجه ی مهران مديری البته) و بغض راه گلويم را گرفت. عزيزم. استادم. (هی استاد استاد می گويم برای اين است که شما و هواداران ات در سايت خودت، خودت را استاد می نامی، ما هم از شما پيروی می کنيم والا ابدا قصد دست انداختن و شوخی نداريم.) شما پريدی پرزيدنت کشورت را در آغوش کشيدی و به شکلی رمانتيک گفتی دوست ات دارم. تا اين جای کار اصلا ايرادی ندارد. ايراد از آن جا آغاز می شود که برای اين کار از آقای احمدی نژاد طلبکاری می کنی که احوالی از ما نپرسيد که حداقل بدانم کارم درست بوده يا نبوده. اين آقای احمدی نژاد درست است که بايد جوابگوی خيلی کارهايش باشد، اما من هم جای او بودم با تعجب به فرمايش شما نگاه می کردم که يکی آمده مرا بغل کرده و بوسيده و گفته دوستت دارم آن وقت من بايد جوابگوی کار او باشم؟! به قول آسپيران غياث آبادی مگر من شير شماور دارم که کله ی دوست علی خره را بسوزانم؟! شما رفتی رئيس جمهور را بغل کردی، آن بنده ی خدا بايد جوابگو باشد؟ والله ما هم که هميشه از آقای احمدی نژاد طلبکاريم در اين يک مورد به او حق می دهيم که خودش يا هيئت برگزيده اش جهت تائيد يا نفیِ بغل کردن حضرتعالی واکنشی نشان ندهد. اما استاد بی بديل آواز خوانی ايران (که واقعا در کج خوانی آثار بزرگان بديل نداری) بفرماييد رئيس جمهور از شما دلجويی نکرد و نگفت بغل کردن شما درست يا غلط بوده، اين ها چه ربطی به فرانسه رفتن دارد؟! ما که از ربط آن سر در نياورديم. مثل اين است که من به عنوان يک نويسنده ی مخالف سياسی نمی توانم بگويم به خاطر مشکلاتی که برايم به وجود آمده، می روم در کنار خيابان پاستور بست می نشينم و از آقای خامنه ای تقاضای کمک می کنم. من بايد برای فرار از دست حکومت بروم فرانسه و شما برای تقاضای پشتيبانی از حکومت بروی خيابان پاستور. اين جوری همه چيز سر جايش می نشيند. بر عکس اش، نشان می دهد که اوضاع خر تو خر است. حالا گيرم شما با خانواده رفتی پاريس. فکر می کنی دوستان سبز ما می گذارند آب خوش از گلويت پايين برود؟ يا آنجا بتوانی به تخريب آثار بزرگان مشغول شوی؟ يا کنسرت بگذاری؟ اگر در تهران از دست مخالفان احمدی نژاد ذله شدی، در پاريس بدبخت خواهی شد و دُم ات را روی کول ات خواهی گذاشت به همين تهران خراب شده باز خواهی گشت. از ما گفتن بود و از شما استاد بی همتای بی مثال نشنيدن. تا ببينيم عاقبت کارت چه می شود. در زبان تُرکی اصطلاح رايجی هست به اين مضمون که يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی فلان چيز بگذار و اين اصطلاح موقعی به کار برده می شود که بخواهند موضوعی را درز بگيرند و مسئله را با سکوت فيصله دهند. موضوع شهادت خانم ترانه موسوی هم از آن مواردی ست که بخواهيم يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی آن بگذاريم تا فاکت ها و اسناد جديدی منتشر شود و شهادت ايشان بر همگان مسلّم گردد. ولی اين سکوت، گهگاه توسط عواملی شکسته می شود و سنگ زير و رو به دست اين عوامل برداشته می شود و به ناگاه عده ای خود را وسط بحث و جدالی می بينند که نه چيزی به آن اضافه و نه چيزی از آن کم شده است. اکنون که سَرِ بحث را دو تن از منتشر کنندگان خبر با صدور بيانيه ای باز کرده اند و آقای اميد حبيبی نيا نيز به عنوان منتشر کننده ی خبر در خارج از کشور مسائلی را بيان کرده است، جا دارد تا ما نيز به عنوان ناظر بی طرف به مسئله نگاهی بيندازيم و بعد از آن دوباره تلاش کنيم با قرار دادن يک سنگ در زير و يک سنگ در رو تا انتشار اسناد محکم موضوع را درز بگيريم. نويسندگان بيانيه در طول بيانيه ی مفصل خود اصرار دارند که شهادت ترانه موسوی واقعيت دارد و اين امر به وقوع پيوسته است. ترديد کنندگان در اين شهادت را هم به سه گروه تقسيم می کنند که در بهترين حالت "نمی توانند واقعيت را ببينند". اما اين نويسندگان در بيانيه ی خود هيچ فاکت جديدی به فاکت های پيشين نمی افزايند تا خواننده نسبت به وقوع شهادت ترانه اطمينان پيدا کند. در همين دوره ی معاصر دروغ های تاريخی بزرگی به خوردمان داده شده است. دروغ هايی که به کار انقلاب و انقلاب سازی می آمده. در آخرِ کار، بعد از ده ها سال ديده ايم که اين دروغ ها به ضرر آنانی که دروغ ها به نفع شان ساخته شده بود تمام شده است. از شهادت صمد بهرنگی در ارس تا شهادت دکتر شريعتی در لندن. اين شهيد سازی ها نه تنها به نفع شهيد شدگان تمام نشد بل که پيرامون زندگی شجاعانه ی آنان هاله ای از ترديد افکند. سوالاتی که برای من در باره ی ترانه موسوی همواره مطرح بوده و هست و مرا جزو گروه چهارم اهل ترديد قرار می دهد اين هاست: چرا جز يک عکس، عکس ديگری از ايشان منتشر نشده است؟ چرا هيچ کس، از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و آشنا و فاميل در باره ی او سخنی بر زبان نرانده است؟ چرا هيچ مشخصه ای به مشخصات اوليه ی ايشان اضافه نشده است؟ در بيانيه ی دوستان خبرنگار، جز اصرار، تهديد، متهم کردن ترديد کنندگان به وابسته بودن به حکومت، شرح و بسط های دراماتيک و "ای کاش"های رمانتيک، و امثال اين ها چه نکته ی ديگری هست که خواننده بتواند وقوع اين شهادت را با اطمينان کامل بپذيرد؟ در اين زمينه هرگاه کسی شک يا ترديدی ابراز می کند، با اين جمله رو به رو می شود که يعنی شما می خواهيد بگوييد حکومت اسلامی قادر به انجام چنين جناياتی نيست؟ البته که هست و به مراتب بدتر از اين هم ممکن است به دست عوامل حکومت صورت بگيرد، ولی به صِرف توانايی انجام چنين کاری نمی توان بر درستی هر خبری اصرار ورزيد. اينجاست که ما هم با خانم اختر قاسمی -که با نگاه مثبت در باره ی بيانيه دو خبرنگار مطلبی نوشته اند- همآرزو می شويم که: "به اميد صداقت و پاکی در قلم و به اميد حرمت گذاشتن به مردم در ارسال خبر" و تا ارائه اسناد جديد، يک سنگ از زير و يک سنگ از رو بر روی اين موضوع می گذاريم و سکوت را در اين مورد ترجيح می دهيم. Copyright: gooya.com 2016
|