آشتی بر اساس استقلال و آزادی، ابوالحسن بنیصدر
خواستهايی که از تقلب بزرگ ۲۲ خرداد بدينسو، عنوان شدهاند، خواستهائی هستند که گمان میروند در محدودهی "نظام جمهوری اسلامی"، دستيافتنی هستند. غافل از اين که اولا قدرت تقسيمکردنی نيست و ثانيا بر فرض قابل تقسيمشدن و تحقق خواستها، مردم از جنبش بازمیايستند بیآنکه آنها حقوق خود و انسان ايرانی، استقلال و آزادی و حقوق خويش را باز يافتهباشند
پرسشها از ايرانيان و پاسخها از ابوالحسن بنی صدر
آقای بنی صدر استاد گرامی عدالت و انصاف
با سلامی گرم و بی پايان به شما که نمونه اعلای وفاداری به مردميد.
من آرزو خاکپور ( نامی مستعار که برای حفظ خانواده ام از گزند، انتخاب کرده ام ) دانشجوی رشته دندانپزشکی در ايران هستم. ابتدا اين نامه ام به شما را بصورت سرگشاده برای سايت گويا چندين بار ارسال داشتم ولی متاسفانه درج نکردند. بعد از طريق واسطه ای برای خانم وفا فرستادم. البته مدتها است با مقالات خانم وفا از طريق انترنت آشنا شده ام و قلم و استدلال ايشان را می پسندم وايشان را درد آشنا يافتم. بعد از آن با سايت شما آشنا شدم و به مطالعه مقالات شما و تا کنون به مطالعه ۳ کتاب شما يعنی زن و زناشويی ونامه ها به خمينی و نيز کتاب خيانت به اميد پرداخته ام. قبل از پرداختن به اصل مطلب ميخواهم از شما به خاطرنگارش بويژه کتاب خيانت به اميد و نامه ها که برای من حکم زنده کردن و باز پس گيری خاطره ربوده شده نسل ما توسط حاکميت است، تشکر کنم. بسياری از حقايق تاريخ چند سال اول انقلاب را بر من روشن کرد. و اما علت نگارش اين نامه اين است که کسی را شايسته تر از شما برای بيان درد دل يک نسل جفا و خيانت ديده و نيز طرح پرسشهای ذهنيم نيافتم. لذا از طريق يک واسطه نامه ام را به خانم وفا رسانده و مزاحم اوقات ارزشمند شما می شوم.
بدون مقدمه وارد بحث اصلی ميشوم.
هستند بسياری همچون من که در جنبش سبز شرکت داريم، از دل و جان مايه ميگذاريم و هر خطری را هم به جان می خريم ولی هيچ گاه نيز حاضر نبوده و نيستيم قانون اساسی فعلی را برسميت بشناسيم. حتما در اخبار خوانده ايد که آقای موسوی مرتب در صحبتهای خود ميگويد بايستی همين قانون اساسی را منشور خود بدانيم. زمزمه های کنار گذاردن هر فکر و ايده و شخصی که با اين نظام مخالف است از زبان آقايان موسوی و خاتمی بارها شنيده شده است. به نظر من اين اجحاف و ظلمی مضاعف است به همه کسانی که همه نوع ظلم حاکميت را چشيده اند. من خود در تظاهرات و حتی در جلو دانشگاه شاهدم که دانشجو ها و افراد مختلف از استاد و دانشجو، زن و مرد ، پير و جوان با انگيزه های مختلفی در تظاهرات و جنبش شرکت ميکنند.
خانواده من نمونه کامل اين تنوع و نيز نمونه کامل قربانی حاکميت است.
من ۴ دائی داشتم. ۲ نفر از آنها چپ بودند و زندانی سياسی در زندانها در دهه ۶۰ و هر دو به خاطر عقايد سياسی خلاف حاکميت در دوره نخست وزيری همين آقای موسوی اعدام شدند. مادر من می گويد بياد ندارم که آقای موسوی از حق حيات و از حق عدم شکنجه آنها در زمانی که خود بر سر قدرت بود، کلمه ای برزبان و يا جمله ای بر قلم آورده و دفاع کرده باشد. همسر يکی از دائی های شهيد
شده ام با دائی من از نظر سياسی هم عقيده نبودند ولی همديگر را بسيار دوست می داشتند. وی طرفدار خط فکری شما بود. در بهار انقلاب تنوع فکری گويی مجاز بوده حتی در محدوده يک خانواده. وی روزنامه های انقلاب اسلامی دوران شما را با همه خطری که وی را تهديد ميکرد در دهه ۶۰ در زير زمين خانه مادرش در زير خاک در چمدانی دفن کرده بود و مواضع شما و سخنرانی های شما را در اول انقلاب در دفاع از حقوق مردم و در مخالفت با گروگانگيری و شکنجه ها را در لابلای آن اوراق زردی گرفته کهنه ولی هنوز بهترين سند پر طراوت آزادی، به ما و فرزندش نشان می دهد. من خود درهمان روزنامه های انقلاب اسلامی از زير خاک در آورده مشاهده کردم که چطور خط فکری شما بدور از هر تعصبی، يک صفحه کامل روزنامه را در هر شماره به درج مصاحبه با اعضای همه گروههای سياسی از هر طيف و نظری مخالف و يا موافق اختصاص داده بود که در کمتر نشريه ای تريبونی به اين آزادی، به مخالفين اختصاص داده می شود. بی خود نبود در حين کودتا بر ضد شما، بدستور آقای بهشتی آن نشريه را نيز توقيف کردند. يکی از پسرعموهای من از طرفداران شما و عضو دفتر همکاريهای رئيس جمهور با مردم در يکی از شهرستانها بود. وی در دوران انقلاب فرهنگی بعلت اينکه برای انجمن اسلامی ها با شرح جزئيات ثابت کرده بود که انقلاب فرهنگی توطئه ای بوده عليه بنی صدر رئيس جمهورمردم برای قطع رابطه وی با دانشجويان و نوارهای حسن آيت را برای اثبات اين نظرش بين دانشجويان پخش کرده بود، دارای پرونده کردند (عين ستاره دارشدن امروز ) و تا۴ سال بعد از باز شدن دانشگاه به وی اجازه ادامه تحصيل ندادند و هرچه وی در ايران تلاش کرد به دانشگاه وارد شود هرگز اجازه نيافت و با بغض و گريه مجبور به مهاجرت به کانادا شد و اکنون يکی از پزشکان حاذق ايرانی فارغ التحصيل از کانادا است که در يکی از شهرستانهای دور افتاده کشور به مردم خدمت می کند. آقای بنی صدر شما بيش از من که متعلق به نسل دوم بعد از انقلابم در جريانيد که آن زمان با هر دگرانديشی که عقايد سياسی خلاف آقای خمينی و نزديکانش داشت، توسط هر دو جناح راست و چپ حاکميت مثل جزاميان رفتار ميشد. از همه حقوقشان محروم می شدند. يکی از دائی های من مصدقی بود و هنوز هست. وی استاد دانشگاه بود و بعلت قرابت نسبی با دو برادر چپش نتوانست شغل شريف استاديش را از دست هياتهای گزينش آقای خمينی نجات دهد و از دانشگاه تصفيه شد. تنها فرزند وی يعنی پسر۱۴ ساله اش توسط وزيرآموزش پرورش کابينه آقای موسوی يعنی آقای پرورش بدون اجازه و اطلاع پدرو مادرش برای عبور از روی ميدانهای مين به سوی جبهه های جنگ روانه شد و جسد تکه تکه شده اش نيز هرگز بازنگشت. همان آقای پرورش وزير آقای موسوی که افتخار ميکرد حداقل ۱۵۰ هزار دانش آموز را در دوران وزارت خود روانه جبهه های جنگ کرده است. هنگامی که آقای خاتمی به عنوان وزير ارشاد، در سال آخر جنگ مسئوليت ستاد تبليغات جنگ را بعهده داشت، در مورد دانش آموزان بی گناهی که مستقيم ازمدرسه بدون اطلاع پدر و مادر و ديدن آموزش نظامی، به جز دو سه روزی آموزش تفنگ بدست گرفتن، روانه جنگ ميشدند، به وظيفه خود که مطلع کردن پدران و مادران بی خبر بود، عمل نکرد. زن دائی اينجانب که بعد از کشته شدن فرزندش ديگر کمر راست نکرد، مرتب اين آيه را تکرار می کند: "بای ذنبا قتلت؟ "نميدانم آقای خاتمی در خلوت خود زمانی به اين مساله فکر کرده است که اگر فرزندان پسرش را از مدرسه بی خبر وی و همسرش روانه ميدان مين می کردند در دهل تبليغات جنگ، دوست داشت چه اخباری دميده شود؟ پدر و مادر حتی حق "خبر دار" شدن از طرف ستاد تبليغات جنگ از روانه کردن فرزند خردسالشان را به ميدان جنگ ندارند؟ آيا حقوق مردم که ايشان بتازگی از آن دم می زنند شامل حقوق اين پدر و مادر داغ ديده نميشود و يا آن دو از ديد اصلاح طلبان جزء مردم محسوب نمی شوند و يا ازديد آنها اصولا انسان به حساب نمی آيند؟!
دائی من در ميانسالی تصفيه شد. استاد دانشگاهی که از شدت فقرو افسردگی روحی ناتوان از کار و همراه همسرش در خانه خواهر خود ( مادر من ) در يک اتاق زندگی می کند. پای صحبت وی که می نشينم می گويد من حتی اگر فرزند بر روی مين جان داده ام را فراموش کنم، نمی توانم نفرت آقای خمينی را از مصدق بزرگ رهبر نهضت ملی کردن نفت ايران را فراموش کنم. نمی توانم فرموش کنم که او درحق مصدق گفت وی از اسلام سيلی خورده است! مصدقی که درکش از اسلام و وفاداريش به اصول اخلاقی اسلام، صد پله بيشتر و مترقی تر و آزادی خواه تر از صدها هزار خمينی حوزه علميه رفته است. وی معتقد است سخت شگفت آور است که جناح چپ ديروز و اصلاح طلبان امروز از همه مردم می خواهند بخشی از حافظه خود را تعطيل کنند و خمينی را با همه شقاوت و جنايتش دوست نيز بدارند!! عموی بزرگ من از خلبانان ارشد ارتش ايران بود که مشمول حب و بغض حزب جمهوری اسلامی وآقايان بهشتی ورفسنجانی و خامنه ای، سران حزب نسبت به ارتش شد. پدرم از برادر خود نقل می کرد که بعد از تصفيه خفت بار خلبانان ارتش، تنها فرمانده کل قوا بنی صدر بود که قدر علم نظامی ما را دانست و درک درستی از خطری که تصفيه ما از ارتش، ميهن را تهديد ميکرد داشت و از ما اعاده حيثيت کرد و محترم داشت و ما را به دفاع از ميهن فرا خواند و اينگونه شد که ما خلبانان توانستيم افتخار هزاران ساعت پرواز خطرناک برفراز آسمان عراق پيدا کنيم. بنی صدر هرگز فرمان مقابله به مثل و بمباران شهر های عراق را صادر نکرد، بلکه ما اجازه نشان دادن ميزان توانايی نيروی هوايی کشور و نيز دفاع از شهرهای وطن را داشتيم. اين احترام تنها همان ۹ ماه اول جنگ که شما فرمانده کل قوا بوديد وهنوز جنگ شکل دفاعی داشت دوام يافت. اما با کودتا بر ضد شما و گرفتن پست فرماندهی کل قوا از شما توسط خمينی و نيز سقوط دادن هواپيمای سرلشگران فلاحيان وفکوری که ياران شما بودند ...و با قوت گرفتن سپاه و فرماندهان بی سواد، عموی اينجانب نيز دوباره مشمول تصفيه در ارتش شد. وی درهمان هفته اولی که آقای خمينی با خفت جنگ را پايان داد و جام زهر را سرکشيد ( که من ۳ ساله بودم و وی را بياد ندارم ) با کمال تاسف بر اثر فشار زياد سکته کرد و در آخرين جمله ای که بر زبان رانده گفته بود که طاقت زنده ماندن و مشاهده اين همه خفت را برای ايران ندارد. ايرانی که به قول وی، در آن، شيران در بند هستند ويا در غربت و ....ول و آزاد ...
من و دو برادرم ( که يکی از آنها در کوی دانشگاه در تير ۷۸ نيز بشدت زخمی شد و وی و يارانش توسط آقای تاج زاده نماينده خاتمی رئيس دولت اصلاحات به جای دفاع از حقوقشان، مرتب به سکوت دعوت می شدند ) خوشبختانه اين نعمت را داشته ايم که با وجود سعی حاکميت در سانسور دوران شما ودفاع شما از آزديهای مردم و سعی حاکميت برای شستشوی مغزی دادن نسل ما با تحريف کتب تاريخ و برعکس جلوه دادن بسياری از وقايع تاريخ انقلاب، آن را از زوايا و ديد افراد مختلفی از نسل قبل که خود شاهد زنده آن وقايع بودند بشنويم. من و خانواده بزرگم هميشه از مخالفان شرکت در انتخابات اين رژيم بوده ايم و در ۲۲ خرداد امسال نيز در انتخابات شرکت نکرديم. درد خانوادگی ما زيادتر ازآن بود که آقايان موسوی با آن سابقه و يا احمدی نژاد کانديداهای ما باشند. ولی از روز شروع جنبش روزی نبود که در خيابانها به تظاهرات نپردازيم. شعار من" رای مرا پس دهيد " نبود. شعار من در واقع "جان عزيزان من را پس دهيد " بود. من دانشجو که تنها با کتب و نوشته و علم سر و کار دارم و در خيابانهای وطنم فرياد آزادی بيان سر ميدهم نمی توانم موافق آقايان خاتمی و يا موسوی باشم که با فتوای قتل سلمان رشدی توسط خمينی موافق اند و به دروغ و با دروغی که به خورد نسل ما ميدهند، خمينی را برای نسل ما موافق و مدافع آزادی بيان جلوه می دهند. خمينی که قلم هر نويسنده ای را شکست وحتی شخصا دستور اخراج خبرنگار تلويزيون را داد که جرمش اين بود که با دختری مصاحبه کرده بود و وی گفته بودالگوی من اوشين قهرمان يک سريال ژاپنی است و نه حضرت فاطمه. محدوده تنگ آزادی بيان از احکام صادره از طرف خمينی پيداست. براستی آيا امثال آقايان موسوی و يا خاتمی گمان می کنند دانشجوی ايرانی آنهم دانشجوی عصر اطلاعات عاجز از رجوع به کتب و روزنامه های آن دوران و جستجو در انترنت برای يافتن قطعات گم شده تاريخ ۳۰ سال اخير به تيغ سانسور کشيده ميهنش است؟ جزای سلمان رشدی شايد همين بس باشد که کسی آنهم با انتخاب آزاد خود کتاب وی که سراسر ناسزا به پيامبر است را نخواند ولی مسلما قتل نيست.
خود من بارها در تظاهرات اواخر خرداد تا همين ۱۳ آبان از دست ماموران حاکميت کتک خوردم و زخمی شدم. ولی لحظه ای در ادامه آن شک نکردم. من برای مخالفت با مهره ای همچون احمدی نژاد به تظاهرات پر خطر قدم نمی گذارم. من برای اثبات حقوق خود و برای دفاع از حيثيت ايرانی و دينی ام وظيفه خود ميدانم که در هر تظاهراتی شرکت کنم. ايران و دينی که ۳۰ سال است توسط آقايان به لجن کشيده شده است و در شگفتم که شرکای جرم ديروز حاکميت که حال نوبت حذف خودشان رسيده نعل وارونه ميزنند و يا به جلو فرار می کنند که رد گم کنند.
شايد باور نفرماييد که باز همان دائی من مشوق شرکت من در تظاهرات است و پا به پای من و برادرانم با وجود بيماری جسمی اش در آنها شرکت می کند. چندی قبل آقای موسوی به عيادت يکی از اعضای سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی که تازه از بند آزاد شده بود رفته بود. ميدانيد در منزل وی چه گفت؟ گفت که در جنبش سبز هيچ گاه مخالفان نظام شرکت نداشتند! نمی دانم می توانيد قيافه من و برادران و دائی و مادر من را هنگامی که برادرم اين جملات آقای موسوی را از روی انترنت برايمان بلند ميخواند تصور کنيد؟! دائی من تنها يک جمله گفت :يارب مباد آنکه گدا معتبر شود و غمگين از اتاق بيرون رفت.
مادرم می گفت ما مادران و خواهران داغديده درپارکها و در تظاهرت فرياد می زنيم همه زندانيان سياسی آزاد بايد گردند و از حق همين اصلاح طلبان نيز دفاع می کنيم و تا کنون به خاطر جان عزيزان به ناحق از دست رفته امان نه انتقامی از آنها گرفتيم و نه امکان تنظيم دادخواستی داشتيم. بسيارند کسانی که ۳۰ سال است جور اين نظام را تحمل کرده اند و به اشکال مختلف با آن مبارزه کرده اند. چگونه می شود همه آنها را ناديده گرفت وحضور فعال آنها را در جنبش ناديده گرفت و رسما وجودشان را حذف کرد؟ آقای بنی صدر درد نسل من شايد چند برابر نسل شما باشد. چرا که ما علاوه بر اجحافات و ظلمی که به نسل ما رفته و آينده مان را سوزانده، سينه هامان حامل دردهای در سينه نهفته و بغضهای نترکيده پدران و مادران خود نيز هست.
از شما ميخواهم به ياری نسل ما بشتابيد ما را راهنمايی کنيد که چگونه با گذشته ای چنين درد آلود کنار بياييم که آينده ما را نيز خراب نکند؟ بسياری از دانشجويان هم دوره من که جدا برايشان ماهيت اعمال امثال موسوی و خاتمی و گذشته سراسر همکاری آنها با جنايات رژيم پنهان است و به اذعان خود هيچ شناختی از گذشته آنها ندارند، معتقدند که تکرار دردهای گذشته به ضرر جنبش است و بايد سکوت اتخاذ کرد و فوقش رسيدگی به اعمال آنها را به بعد از فروپاشی نظام گذاشت. در حال حاضر بايستی از مقاومتهای موسوی به مثابه نردبان رسيدن به هدف استفاده کرد. اما آقای بنی صدر من در خانواده ای بزرگ شده ام که ياد نگرفتم با هيچ انسانی حتی دشمنم بعنوان وسيله رفتار کنم. از اين جهت استدلال اين دانشجويان را نمی توانم احساسا قبول کنم. همانگونه که نوشتم اين ما نيستيم که حتی اصلاح طلبان را ناديده می گيريم و يا در صدد حذف آنهاييم. بلکه آنها هستند که ما را ناديده می گيرند وهنوز که هنوز است معتقدند هر که با ما نيست برماست !
حس انتقام هيچگاه در دل اعضای خانواده ما پا نگرفته است. من حتی يک بار نيز با همه داغی که بر دل مادر برادر از دست داده ام و يا دائی و زن دايی فرزند از دست داده ام وجود دارد از زبان آنها کلمه ای که بوی انتقام بدهد نشنيده ام چرا که خشونت تباه کننده نسل قبلی و نسل ما بوده است. ولی آيا ميشود گذشته پر ظلم و جنايت حاکميت خمينی و خامنه ای و شرکای جرم دوران اين دو را تنها به صرف اينکه آقای موسوی به خاطر رای بسرقت رفته اش فعلا در حرف مقاومت نشان ميدهد، فراموش کرد؟ چه کسی ميگويد آقای موسوی و خاتمی حق دارند به مردم بگويند بايستی بدوران پر شکوه خمينی بازگرديم و چه در دوران اصلاحات و چه در دوران قبل از انتخابات انواع تريبونهای مجلس ششم و روزنامه ها را برای تبليغ نظرات و حرفهای خود در اختيار داشته باشند ولی صدای امثال دائی من که شغل و فرزند و برادر از دست داده و همسری دارد داغ ديده و افسرده، در گلو خفه شود و تريبونی نداشته باشد که بگويد خمينی ارزانی خودتان وی جانی و جنايتکار بود و نسلی را به باد قدرت پرستی خود داد؟ و نسل ما هرگز قصد بازگشتن به دوران پر فساد وی را ندارد. براستی چه کسی مسئول خانواده از هم پاشيده دائی و مادر و عمو و فرزندان آنها است؟
آقای بنی صدر
بغض من را و نسل من را شما بترکانيد که هميشه حامی کسانی بوديد که صدايشان به گوش قدرت نمی رسيد. چرا که شما با اين درد آشناييد وخيانت و جفايی بسيار بزرگتر و دردناک تر از سوی قدرتمدارانی چون خمينی بر خود شما رفته است. جرم شما مگرجز اين بوده که توسط مردم برگزيده شديد و بعلت وفاداری به حقوق و آزاديهای مردم، خمينی و يارانش افشاگريهای شما را تاب نياوردند و از زندگی در وطن محرومتان کردند؟
ای پدر درد آشنای نسل من !
من دختر اين مرزو بوم و مادر آينده را و نسل مرا به صبری فرا خوان که از جنس سکوت و ذلت و فروخوردن بغض از ترس نابودی و حذف و زندان و شکنجه و محروميت نيست. مرا به فرياد رسايی بخوان که پژواک درد همه به سکوت واداشتگان است. ذائقه مرا با نظرهای پرمعدلت و نغز خود شيرين کن تا فرهادی شوم که آب حيات را از چشمه زلال کوه غم نهفته بر دل خود روانه جويبارهای ميهنم سازم.
*دختر عزيزی که مرا پدر خود می خوانی، از او بشنو!:
۱ – می دانم که می توانی شوقی را دريابی که دل مرا مالامال می کند وقتی می خوانم که خانواده ای چون خانواده تو، دلهاشان از کينه خالی و سرهاشان از قصد انتقام ستاندن تهی است. پس تا می توانی باز دلها را از کينه و سرها را از قصد انتقام خالی کن!. در جنگ و جنايت های پيش و پس از آن، دو نسل قربانی خشونت شده اند. زمان آنست که زخمهای روان را به گسترش بازهم بيشتر جنبش و بازيافت استقلال و آزادی و حقوقمند گشتن شفا بخشيم. زمان آنست که کرامت، بزرگواری را که يکی از داشته های انسان و ويژگی های ايرانيت است، از رهگذر بخشندگی، فزونی بخشيم و بدين بخشندگی، بازگشت خشونت و سازمانهای بکاربرنده خشونت را نا ممکن بسازيم. دختر نازنين ببخش!، بغض در گلو گير کرده را با بخشيدن، از وجود خود، بيرون کن!.
۲ – می دانم که شنيده و خوانده ای اين حکم را: «می بخشم اما فراموش نمی کنم». زمان آنست که اين گزاره شفاف بگردد: هرگاه قصد اين باشد که خطا و بسا جنايت و خيانت را بر خطاکار و جانی و خائن می بخشم، بشرط آنکه در جريان جنبش همگانی حر شده باشد اما فرموش نمی کنم که او خطاکار يا جانی و يا خائن بود، بخشيدن نيست و در رابطه انسانها بايکديگر، دشمنی را با دوستی و تضاد را با توحيد جانشين نمی کند. اما اگر مراد از "می بخشم و فراموش نمی کنم" اين باشد :
● که نبايد اختيار تصميم که همان استقلال انسان است، را از خود سلب کنم و به ديگری بدهم. زيرا خودم را هم از آزادی محروم می کنم و قدرتمداری را بر سرنوشت خود و ايران حاکم می کنم.
● که نبايد اسباب قدرتمداری را در اختيار آزاد شدگان و آزادگان نيز، بگذارم. چرا که قدرت اعتياد آور است و آدميان را در جا معتاد می کند.
● که امرهائی که در گذشته واقع شده اند و فرآورده قدرت هستند، استمرار می جويند. پس گذشته، حال و آينده است مگر اين که اعتياد به اطاعت از قدرت را ترک کنم و با اين اعتياد در جامعه خود مبارزه کنم. مگر اين که هماره هر امری را که روی می دهد، با رجوع به گذشته، عوامل پديد آورنده اش و دلايل استمرارش را، بيابم و با از ميان برداشتن آن عوامل و اين دلايل، خود و جامعه خويش را از آن رها کنم. چنانکه متاسفانه نابرابری زن با مرد و دون انسان شمردن زن، يک امر واقع مستمر است. جامعه ها چون فراموش کرده اند آغاز وقوع اين امر و عوامل برقرار شدن رابطه های قدرت و اسير گشتن زن در اين رابطه ها را، بتدريج، اين امر فرآورده قدرت را، يک امر طبيعی تصور کرده و برای آن، «احکام دينی» نيز ساخته اند. از اين نوع است انتخاب ميان بد و بدتر و تقدم مصلحت بر حقيقت و ...نيز
● که تنها انسانها نيستند که خطاکار و جنايت کار و خيانت کار می شوند، جامعه ها بلحاظ اعتياد به اطاعت از قدرت، بلحاظ نايستادن بر حقوق خويش، بلحاظ نکوشيدن در باز و تحول پذيرکردن جامعه خويش، در خطاها و جنايت ها و خيانتهائی شريک هستند که خود قربانی آنها هستند.
● که مسئولم زيرا مستقل و آزاد و حقوقمند هستم. نه می توانم اين مسئوليت را به ديگری واگذارم و نه حق دارم چنين کنم. انسانی که می گويد: من رأی داده ام و از اين پس، مسئوليت با منتخب است، خود را فريب می دهد و منتخب خود را مستبد می گرداند. زيرا با فراموش کردن مسئوليت خويش، اختيار تصميم را نيز از ياد می برد. و با از دست دادن استقلال، آزادی خود را نيز از خاطر می زدايد.
● که بايد تبعيض ها را از ميان بردارم. بنا بر اين، می بايد از ياد نبرم که هيچ حقی بر حق ديگری تقدم ندارد و انکار يک حق انکار همه حقوق است. که زبان قدرت زبان فريب است بخصوص وقتی باور راهنما را بر ايران و يا ايران را بر باور راهنما مقدم می شمارد. چرا که تقدم باور راهنما، برای مثال، اسلام بر ايران، تهی کردن اسلام است از حق انسان بر وطن، استقلال و آزادی انسان در وطن، استقلال و آزادی جامعه ملی در وطن، رابطه با جامعه های ديگر بر اصل موازنه عدمی و بنا بر اين، جامعه جهانی رها از روابط مسلط – زير سلطه. و نيز تقدم ايران بر باور راهنما، هم نا ممکن است زيرا وطن دوستی در باور راهنما است که تعريف و پذيرفته می شود و هرگاه در باوری، ايران دوستی تعريف نجويد، آن باور تهی از استقلال و آزادی و حقوق انسان و حقوق ملی، مرامی است که سلطه گر به زير سلطه تحميل می کند.
نمی گويم تقدم کسب نان بر آزادی، می گويم تقدم حيات بر استقلال و آزادی انسان، دروغ است. چرا که حيات بدون استقلال و آزادی انسان، بدون تخريب نيروهای محرکه ممکن نيست. تخريب نيروهای محرکه حيات نيز، مرگ انسان و محيط زيست او است. هرگاه تو، دختر عزيز من، بر آن شوی و نسل امروز بر آن شود که اندازه محروميت ايرانيان را در رژيم ولايت فقيه، اندازه بگيری و بگيرد و سپس ميزان تخريب نيروهای محرکه (انسان، سرمايه، دانش و فن ، کارمايه و...) محاسبه کنی و کند، در می يابی و در می يابد که باور به تقدم حيات بر استقلال و آزادی، چه مرگ وحشت آوری است.
● که نبايد خود و ديگری را سانسور کنی و بدانی که جز حق و حقيقت را گفتن، بسا ويرانگر ترين خود و ديگری را سانسورکردن است.
● که ...
۳ – کنش باش و واکنش مشو!. واکنش سخنان نابجای آقای موسوی مشو!. هدف از جنبش بازيافت استقلال و آزادی انسان و حقوق او، ملت و حقوق او است. اگر او مرز قائل می شود، تو مرز را بردار!. برای آقايان خاتمی و موسوی و کروبی و... نيز، هم حق حر شدن را قائل شو و هم به آنها اطمينان بده که در ايران مستقل و آزاد، از آزاد شدگان امروز، حساب نمی پرسند.
حق با تو است: در هيچ انسانی نمی بايد چون وسيله نگريست. نسل امروز نبايد بگذارد وسيله شود و خود نيز نمی بايد ديگری و ديگران را وسيله کند. اين نسل در همان فراگرد که استقلال و آزادی خويشتن را باز می يابد، تا می تواند می بايد فرصت آزاد شدن را برای همگان فراهم آورد. بنا بود نسلی که انقلاب کرد و نسل جوانی که فرصت بازيافت استقلال و آزادی خويش را جست، جهان را وارد عصر استقلال و آزادی انسان کند. صد افسوس که «رهبر»ش خشونت را تقديس کرد، از جوانان خواست سينه هاشان را از کينه پر کنند و از کسانی شد که جهان را در تاريکی های خشونت فرو برد. بخش بزرگی از نسل جوان آن روز اين فرياد را نشنيد که ای انسان، خود رهبر خويش باش!، مسئولی چون مستقل و آزادی، به فرمان قدرت خشونت گستر در نيا! عقل ها را آزاد نکرد و بازوها را به خدمت عقل آزاد نگرفت، بازوها را در اختيار خشونتی نهاد که وجود خود را از آن می انباشت. جوانانی چون شما می بايد هدف را استقلال و آزادی خويش بشماريد و برای اين هدف به حرکت آئيد. اميد به شما و همانندهای شما است، پيروزی جنبش را در گرو فراخواندن اين نسل به استقلال و آزادی انسان بدانيد، مستقل و آزاد بگرديد و همگان را به تمرين مستقل و آزاد زيستن بخوانيد!.
۴ - حق با تو است: «محدوده نظام» و قانون اساسی که محور آن ولايت مطلقه فقيه است، در اصولی حقوق انسان و حقوق مردم را بازشناخته است. اما، درجا، آنها را الغاء کرده است. از اين رو، محدوده نظام، محدوده ايست که هرگاه جنبش در آن زندانی شود، فرو می خوابد. بر سر حق و تمام حق است که می بايد ايستاد. ولايت جمهور مردم حق است و برای اين حق است که جنبش می تواند تا پيروزی ادامه يابد. با بکار بردن قياس صوری، توجيه می کنند که روش درخور، گفتگو با مافياهای نظامی – مالی است. برخی افريقای جنوبی را مثال می آورند. غافل از اين که،
۴/۱ – سياهان بهيچ رو به الغای بخشی از تبعيض نژادی تن ندادند. خواستار حق خود که الغای کامل تبعيض نژادی بود، شدند. زيرا می دانستند که حق تجزيه شدنی نيست و به جزئی از آن قانع شدن، محروم ماندن از تمام حق است. اگر به رفع جزئی از تبعيض نژادی قانع می شدند، رژيم تبعيض نژادی از محاصره اقتصادی و... می آسود و به حيات خود ادامه می داد.
۴/۲ - دنيا رژيم تبعيض نژادی افريقای جنوبی را تحت محاصره اقتصادی قرار داد.
۴/۳ – جامعه سياهان در پی انتقام نشدند و پذيرفتند که با جامعه سپيدان، يک جامعه پديد آورند. روشی را تجربه کردند که در انقلاب ايران پيشنهاد شد: آنها که در دوران تبعيض نژادی جنايتی مرتکب شده بودند، از مجازات معاف می شدند هرگاه در دادگاه حاضر می شدند و کرده خود را بی کم و کاست باز می گفتند و از آن ابراز پشيمانی می کردند. آقای خمينی خشونت را روش کرد و در باره نخستين گروه اعدام شدگان گفت: محاکمه نيز لازم ندارند. احراز هويت کافيست!
حال اگر بخواهيم مقايسه واقعی را جايگزين مقايسه صوری کنيم و از تجربه افريقای جنوبی درس بياموزيم، می بايد بر سر حق که ولايت جمهور مردم است، استوار بايستيم. خشونت زدائی کنيم و چون زمان پيروزی جنبش فرا رسيد، تحول را بدون خشونت به انجام رسانيم و به فاسدان و خائنان و جانيان نيز فرصت جبران بدهيم. از آنجا که وضعيت ايران با وضعيت افريقای جنوبی يکسان نيست، ما نيازمند آن نيستيم که دنيا ايران را محاصره اقتصادی کند. بلکه نيازمند آنيم که دنيا رويه بی طرفی فعال در پيش گيرد. يعنی از هرکاری که سبب استواری رژيم و گستاخی اش در جنايت بر ضد مردم ايران می شود، دست نگهدارد و هر بار که رژيم به حقوق انسان و حقوق مردم ايران تجاوز می کند، به اعتراض برخيزد.
۵ – حق با تو است: بازگشت به گذشته، وقتی بنا است آن گذشته «دوران روشنائی» باورانده شود، دروغ بزرگی است. تناقضی بزرگ در ادعا، دروغ آن را آشکار می کند: ادعا بر اين اذعان بنا شده است که روزگار کنونی مردم ايران تاريک است. هرگاه به «گذشته روشن» بازگردانده شود، اين روزگار روشن می گردد. اما آن روشنی چرا اين سياهی شد؟ اگر روزگار ايرانيان در دوران خمينی تاريک بود، بديهی است که ادامه آن روند، روزگار اين مردم را تاريک تر کرده است. پس ادعا دروغ است. اما اگر روزگار ايرانيان در آن دوران روشن بوده است، عوامل تاريک شدن اين روزگار کدامهايند؟ به ياد می آورم، در خرداد ۶۰ و پس از آن، مکرر به استبداديان گفته ام: دوران مرجع انقلاب ايران، دوران حقيقت است. اين دوران بسان نور، تاريکی را می شکافد که کودتای خرداد ۶۰ و بازسازی استبداد، ايران را در آن فرو می برد. يادآور شدم که هر امر واقعی را می بايد تا سرآغاز وقوع آن پی گرفت. بدين قرار، اگر امرهای واقعی را پی بگيريم که وضعيت امروز را تشکيل می دهند، وضعيت امروز را آن سان که هست، شناسائی می کنيم:
● ولايت مطلقه فقيه را آقای خمينی، با نقض قانون اساسی، بنا گذاشت. حتی گروهی را که کار بازنگری در قانون اساسی را به انجام رساند، او تشکيل داد.
● حکم حکومتی يعنی نماندن در محدوده قانون اساسی را آقای خمينی بانی شد. آقای موسوی نخست وزير او بود و از او حکم حکومتی ستاند.
● سپاه و دادگاه انقلاب و کميته و واواک و... در دوره آقای خمينی ايجاد شدند. هم او بود که اين سازمانها را ابزار سرکوب کرد و بر سرنوشت ايران حاکم کرد.
● گروگانگيری که خمينيسم را بر ايران و ريگانيسم را بر امريکا تحميل کرد، در زمان آقای خمينی روی داد و اين او بود که آن را انقلابی بزرگ تر از انقلاب اول خواند.
● کودتای خرداد ۶۰ را او رهبری کرد. او بود که گفت: ۳۵ ميليون نفر بگويند بله من می گويم نه. او بود که آن کودتا را انقلاب سوم و بزرگ تر از دو انقلاب اول و دوم خواند. راستی اينست که او برای مردم حق رأی قائل نبود. تقلب در انتخابات، در دوران او پايه گذاری شد. آقای کروبی می بايد قول خود را بياد آورد. او بود که گفت: آراء را ضرب در ۳ می کرديم!
● ماشين اعدام دستگاه قضائی آلت استقرار استبداد ملاتاريا را بکار انداخت و کشتار زندانيان به حکم او انجام گرفت.
● جنگ می توانست در خرداد ۶۰ ، با پيروزی ايران به پايان رسد. او بود که جنگ را تا سر کشيدن جام زهر ادامه داد و يک نسل ايرانی را قربانی کرد.
● اسلحه کشيدن بر روی مردم را او باب کرد. در دوره او بود که مردمی را به گلوله بستند که در حمايت از حق حاکميت خود و مخالفت با کودتا، به خيابانها درآمدند.
● مافياهای نظامی – مالی در زمان او نطفه بستند و خورد و برد بودجه دولت و مال ملت و فساد و رانت خواری در دوران او بنياد گرفت. ۱۰۰ تا ۱۰۵ ميليارد دلار پول درحکومت خامنه ای – موسوی بود که گم شد ( بنا بر قول آقای مهندس سحابی. در مجلس گفته شد که ميزان پولی که گم شد، ۱۰۵ ميليارد دلار بود)
● کينه ورزی و خشونت را او تقديس کرد و اسلام لااکراه را او دين اکراه کرد.
● «سلسله روحانيت» را که خون ريز تر از سلسله پهلوی شد، او بنا نهاد. با جعل نامه از قول او و جعل قول از او بود که يک روضه خان، حاکم بر سرنوشت ايران شد و کشور را به دست مافياهای نظامی – مالی سپرد.
● نيروی محرکه و سرمايه ای که به رقم در نمی آيد، يعنی مغزها و استعدادهای ايران در دوره او بود که از ايران مهاجرت کردند و اين او بود که گفت: می روند به جهنم!
● و...
با اينهمه، در همان حال که مسئوليت آقای خمينی در بردن ايران از بهار آزادی به خزان استبداد، تا بخواهی بزرگ است، سهم او در ساختن ظلمتکده استبداد، بسيار کمتر از سهم سازمانهای سياسی مسلح و غير مسلح و شخصيتهائی سياسی و روحانی است که آزادی خواهی را جرم شناختند و خشونت در کار آوردند. کمتر از سهم کسان و سازمانهايی است که در مقام تصرف قدرت، «نهادهای انقلاب» را ساختند و به جای مردم سالار کردن ارتش و ديوان سالاری، به ترميم ستون پايه های فرسوده قدرت نيز بسنده نکردند و ستون پايه های جديد قدرت را ساختند و غافل بودند که آقای خمينی و ملاتاريا آن ستون پايه ها را از دست آنها خارج می کنند و بر آنها، استبداد خود را می سازند. مثلث خمينی رهبر سياسی و شريعتی رهبر فکری و مجاهدين خلق بازوی نظامی، نظريه آقای بهشتی و نهضت آزادی خارج از کشور پيش از انقلاب بود. الا اين که با پيروزی انقلاب و در جريان تصرف قدرت، اضلاع مثلث تغيير داده شدند: ولايت خمينی و حزب جمهوری اسلامی حزب واحدی که می بايد اداره کشور را در دست بگيرد و بازوئی که سپاه و دادگاه انقلاب و کميته ها و جهاد سازندگی و بنياد شهيد بودند. به دنبال کودتای نوژه، طرح انحلال ارتش و تصدی دولت توسط اين مثلث را، آقای بهشتی بود که به شورای انقلاب پيشنهاد کرد.
بازگشت به اين گذشته ممکن نيست. زيرا وضعيت کنونی دنباله آن وضعيت است. حتی بازگشت به دوران مرجع انقلاب ايران، به دورانی که مطبوعات جهان «بهار آزادی» خواندندش، نيز ممکن نيست. چرا که بنا نيست همان عوامل که آن را به خزان استبداد بدل کردند، از نو، صاحب نقش شوند. کاری که بايد کرد، از ميان برداشتن ستون پايه های استبداد و مردم سالار کردن دولت و استقرار کامل ولايت جمهور مردم است (۱).
۶ – مردم ايران به جنبش در آمدند و اين جنبش را با شعار «رأی من کو؟» آغاز کردند. آنها که ايستاده اند تا که تجربه انقلاب به نتيجه انجامد، بطور پيگير، مردم را به جنبش همگانی خوانده اند. آنها به مردم پيشنهاد می کرده اند که تحريم انتخابات را يک جنبش همگانی برای بازيافتن حق حاکميت خود کنند، هيچگاه تحريم فعل پذيرانه را تجويز نکرده اند.
امروز نيز، به تو دختر عزيز و به نسل امروز هشدار می دهند: تا وقتی حقوق خود را نشناسيد و بر سر حقوق خود نايستيد، جنبشهای شما، رشته ای از جنبشهای نيمه تمام می شود. رأی دادن وسيله بکار بردن حق حاکميت است. پس اين حق را می بايد مطالبه کنيد و بخاطر اين حق است که می بايد جنبش را تا استقرار اين حق و ديگر حقوق ملی و حقوق انسان، ادامه دهيد.
زمان آنست که مردم ايران از خود بپرسند: چرا بخاطر حق خود بر نمی خيزند، اما برای وسيله و يا شبه حق به جنبش در می آيند؟ اگر اين پرسش را از خود بکنند، در می يابند که يک دليل آن اينست که قيام بخاطر حق را ناممکن و جنبش بخاطر «جزئی از حق» و يا خواستی که قدرت حاکم روا می بيند را ممکن می انگارند. خواستهايی که از تقلب بزرگ ۲۲ خرداد بدين سو، عنوان شده اند، خواستهائی هستند که گمان می روند در محدوده «نظام جمهوری اسلامی»، دست يافتنی هستند. غافل از اين که اولا قدرت تقسيم کردنی نيست و ثانيا بر فرض قابل تقسيم شدن و تحقق خواستها، مردم از جنبش باز می ايستند بی آنکه آنها حقوق خود و انسان ايرانی، استقلال و آزادی و حقوق خويش را باز يافته باشند.
پس تو و نسل تو و نسل پدران و مادران تو، اين بار، برای بازيافت حقوق خويش جنبش خود را پی بگيريد.
۷ – به روان عموی خلبان تو درود که ايرانيان، حيات ملی خود را از او و همه خلبانانی دارند که با جنگيدن با نيروی زمينی عراق و جلوگيری از عبور قوای عراق از کرخه و سقوط دزفول، خوزستان و بنا براين، ايران را نجات دادند. تا ايران هست، آنها نمادهای پهلوانی و جانبازی، بخاطر استقلال و بسا حيات ايرانند. قهرمانان ايران، افراد نيروی زمينی اند که زمين را کندند و از خود مانع های عبور ناپذير ساختند و ارتش متجاوز را زمين گيرکردند. حافظان استقلال ايران، افراد نيروی دريائی ايرانند که هم در روزهای اول جنگ، نيروی دريائی دشمن را در هم شکستند و زمينه ساز تفوق نظامی شدند که ارتش ايران از ماه دوم جنگ بدست آورد.
به دائی ها و ديگر بستگان خود بگو شما چرا کز می کنيد؟ مگر نه جنبش امروز حاصل استقامت شما و همانند های شما است؟. شما می دانيد داغ فرزند چه اندازه سخت است. کسی که در مقام دفاع از وطن، فرمانده عموی شما بوده است، داغ همه فرزندان ايران را که بخاطر وطن، خونين، در خاک وطن خفته اند و داغ همه آنهايی را بر سينه دارد که در زندانها و در کوچه خيابانها و در خانه ها، بدست دژخيمان اين رژيم سفاک، اعدام می شوند، زير شکنجه از پای در می آيند و کشته می شوند. او اين داغ را به نيروی محرکه بدل می کند و همه روز می کوشد تا ايران استقلال و ايرانيان استقلال و آزادی خود را بازجويند. شما و همه داغ ديدگان نيز چنين کنيد!.
شادی و اميد، پيروزی ببار می آورد. همواره دل تو از شادی و اميد سرشار باد!.
۱ - به احتمال زياد، پيش از اين که ماجرای پاره کردن عکس آقای خمينی و صحنه سازيهای رژيم روی دهند، اين پاسخ را دريافت کرده ای. پاسخ را در ۱۰ آذر نوشته ام. ۱۰ روز بعد، آفتاب آمد دليل آفتاب: اين صحنه سازی دليل صحت و دقت پاسخ به نامه شما در بخشی است که به دوره آقای خمينی و بازگشت به آن مربوط می شود. پيش از خرداد ۱۳۶۰ نيز، نظير اين صحنه را ساختند. اما بهره نجستند زيرا نتوانستند مرا در موقعيتی قراردهند که عقل زورمدارشان گمان می برد در آن قرارم خواهند داد. در واقع، وقتی از راه مصلحت، سياه را سفيد کردی، صحنه می سازند تا که از هيچ سو، راه رهائی نيابی: در حقيقت، هرکس سياه را سفيد جلوه داد، ناگزير می شود در کنار استبداديان تبهکار، مدافع «اسطوره» بگردد. خطاکار کسانی می گردند که استبداديان ساخته خود را جرم آنها جلوه می دهند. در وضعيت امروز، بها را نسلی می پردازد که به اعتراض برخاسته است. و هرگاه تن به همداستانی با استبداديان ندهد، متهم می شود که تظاهر می کرده و چون محک تجربه به ميان آمده ، باطن «ضد انقلاب» او آشکار شده است. آن زمان، اين مکر کارگر نشد، زيرا منتخب مردم سياه را سفيد جلوه نداده بود و در موقعيتی که استبداديان می خواستند در آنش قرار دهند، قرار نگرفت. آن روز، جامعه نبود که واکنش نشان داد، استبداديان بودند که صحنه ساختند. چون نه توانستند رئيس جمهوری را در موقعيتی قراردهند که می خواستند و نه توانستند مردم را تحريک کنند، رسوا شدند و دم فرو بستند. امروز نيز، کودتاچی ها هستند که صحنه می سازند. آن روز، جامعه واکنش نشان نداد زيرا شکستن اسطوره آغاز شده بود. صحنه سازی امروز، خود می گويد که اسطوره شکسته است. آقای خامنه ای اسطوره نشده شکسته بود. بی اعتبار است. بدرد صحنه سازی نيز نمی خورد. کودتاچيان بر اين گمان بودند که نزد اقليت زورپرست اسطوره خمينی نشکسته است. اما چگونگی صحنه سازی و استفاده از آن، بفرياد می گويد که نزد آن اقليت نيز اسطوره شکسته و ديگر تنها بکار دست آويز زورگوئی کردن می آيد.