قسمت اول اين مصاحبه روز گذشته منتشر شد اينك بخش پايانى آن را مى خوانيد.
•••
•يعنى شما فكر مى كنيد فرم بر محتوا غالب است؟
نه. به نظر من هيچ كدام اينها را نمى شود جدا كرد. اين بحثى است قديمى در ادبيات ايران بين نويسندگان ايرانى كه آيا محتوا تعيين كننده است يا فرم (كه حتى حالا هم به اشكال زيركانه و ردگم كنى تكرار مى شود)، به نظر من بحث بى جايى است، هيچ موردى ندارد. ما نمى توانيم اينها را توى هيچ اثر هنرى جدا بكنيم، نمى توانيم. از زمانى كه هنر وجود داشته، فرم و محتوا هميشه و همراه و همدوش همديگر رفته اند. آن چيزى كه ما مى گوييم چيزى نيست كه ديده نشده باشد و چيزى نيست كه گفته نشده باشد، چگونه گفتنش است كه مهم است. اين است كه به نظر من هنر را مى سازد. حرف تازه داشتن به چه معناست؟ چيزى وجود ندارد كه تا به حال بشر در موردش حرف نزده باشد. با چگونه گفتنش من مى توانم زاويه ديگرى از آن ترسيم كنم. يعنى در حقيقت بارى است بر دوش فرم. فرض بگيريد، ببريم اش در مفاهيم كلى ترى مثل عشق. عشق چيست؟ عشق يكى از مضامين فوق العاده اساسى ادبيات هنر بوده از بدو زمانى كه انسان هنر را مى شناسد و در موردش به حد كافى گفته اند. خيلى ها گفته اند. حالا من چگونه مى توانم به اين دوباره نگاه بكنم؟ چه چيزى را مى توانم در آن كشف كنم؟ هيچ چيز كشف ناشده اى در اين مفهوم وجود ندارد ولى چگونه گفتنم را مى توانم در آن تغيير دهم، مى شود همان فرم.
•و سبك؟
سبك بحث ديگرى ا ست. فرم... من اخيراً داستانى نوشته ام كه تمامش يك نقد است، نقد يك تابلو هنرى. ظاهراً يك مقاله تحقيقى است در مورد يك اثر هنرى. خب؟ اين داستان جابه جا زيرنويس دارد، ارجاع مى دهد به نويسندگان و منتقدان مختلف معروف، دارد اين اثر نقد مى شود، ولى در حقيقت داستان است. حالا چرا من از اين فرم استفاده مى كنم تا داستانم را بگويم؟ به خاطر اينكه من مى خواهم روى نكاتى انگشت بگذارم كه اگر اين را توى يك داستان خطى يا غيرخطى معمولى بيان مى كردم، آن نكات به چشم نمى آمد. در حقيقت من از يك چيزى كمك مى گيرم براى اينكه بتوانم بيشتر خط بكشم زير جملات. وقتى كه ما يك نقد را مى خوانيم، يك مقاله تحقيقى را مى خوانيم، روح يك مقاله تحقيقى سرد است، خط و مرز دارد، اصلاً احساس در آن وجود ندارد. مثلا ً يك نفر نشسته يك مقاله تحقيقى نوشته در مورد چگونگى تهيه چوب براى مبل، خيلى هم خطى است. حالا من چه جورى مى توانم از اين عامل سرد، خونسرد، با خط و مرز، استفاده كنم براى اينكه داستان حسى كاملاً عاشقانه خودم را جا بيندازم، پيش ببرم و بيان كنم؟ اين با فاصله برخورد كردن، اين برخورد حسى سرد مى تواند به من كمك كند زير آن عشقى را كه من دارم بيان مى كنم خط بكشد و برجسته ترش كند. در عين حال كه من به عنوان نويسنده دست و پاى خودم را، احساسات خودم را از داستان جمع مى كنم. اين، آن چگونه گفتنى است كه من مى گويم. توى اين، لحن هم وجود دارد، همان صدايى كه ما داستان را با آن مى سازيم.
•و با اين همه نمى شود ابزار؟
نه. اتفاقاً به نظر من خودش سازنده داستان است. همين لحنى كه ما با هم حرف مى زنيم، مى توانست در شرايطى ديگر، جور ديگر باشد. اين [لحن] فضا را مى سازد، اتمسفر است. اين همان لحنى است كه گفت وگوى ما را در حد توانايى خودش شكل مى دهد... سال هاست كه به اين شيوه كار مى كنم. وقتى پشت كامپيوتر مى نشينم، از قبل نمى گويم كه داستان مى خواهد چه جورى پيش برود، وسطش كجاست، اولش كجاست، آخرش كجاست. يك چيزى، يك كلمه ، يك جمله، يك تصوير توى ذهنم هست. من شروع مى كنم همان چند خط اول را مى نويسم، لحن را يك دفعه احساس مى كنم، مى بينم كه وارد فضاى ديگرى شده ام. لحن، لحن خاصى است، زبان، زبان خاصى است. انگار آن شخصيت ها، آن فضايى كه مى خواهم بسازم، شروع مى كنند به جان دادن به فضاى دور و برشان، به لحن دور و بر خودشان.
•و شما ناظر اين قضيه هستيد؟
و من ناظر اين قضيه هستم، البته ناظرى كه ... من كامپيوتر نيستم، من اتوماتيك نمى نويسم. اين خيلى فرق مى كند. فرق بين اتوماتيك نوشتن تا شهودى نوشتن - از اصطلاح شهودى استفاده مى كنم - اين دو تا خيلى فرق مى كند. اتوماتيك نوشتن يعنى مى نشينى و مى گويى هر آن چه آمد به ذهنم مى نويسم. اتوماتيك نوشتن، ميدان دادن به تداعى خام است، تسليم شدن به قوانين بدوى ذهن ... توى چه Koncept اى مى خواهى آن را به كار ببرى.
•يعنى مواظب نوشتن تان هستيد؟
در عين حال كه من شهودى برخورد مى كنم با داستانى كه دارم مى نويسم، اما اين شهودى برخوردكردن به اين معنا نيست كه هر آنچه به ذهنم آمد مى نويسم. من هميشه مواظب هستم. به خصوص چون با داستان كوتاه بيشتر سروكار دارم. داستان كوتاه اسم ا ش با خودش است: كوتاه است، يك زمان مشخصى دارد، حوزه محدودى دارد.مى توانيم داستان كوتاه دو صفحه اى داشته باشيم، مثلا ً ۳۰ صفحه اى هم داشته باشيم، ولى به هر حال حوزه اش مشخص است. در رمان مى توانيم خيلى شرح و بسط بدهيم خيلى گسترش بدهيم، شخصيت هاى مختلفى از جاهاى مختلف، مكان هاى مختلف، زمان هاى مختلف را بياوريم. ولى بازهم يك Koncept دارد، باز هم يك چيز خاصى دارد. پست مدرن ترين نويسنده، فرض بگيريم ونه گات، ونه گات از آگهى روزنامه استفاده مى كند توى رمانش، از گزارشات تخيلى، از نمايش هاى راديويى، گزارش هاى تلويزيونى استفاده مى كند. با اين همه هم خودش به عنوان نويسنده و هم تو به عنوان خواننده متوجه هستيد كه با يك Koncept سروكار داريد... به فارسى چى مى شود اين Koncept ؟
advertisement@gooya.com |
|
توى داستان كوتاه نمى توانيم از اين شاخه به آن شاخه بپريم من اين را مواظبش هستم. بايد متوجه باشيم كه اين داستان كوتاه است. ضمن اينكه وقتى بخواهيم اسم گذارى كنيم مى گوييم اين داستان كوتاه است يا طرح است يا رمان يا داستان بلند... نه وقتى مى نويسيم. من وقتى مى نويسم تعداد صفحاتش را نمى دانم چقدر مى شود، ممكن است دو صفحه بشود. بايد به اين نتيجه برسيم كه نه، تمام است، در حد همين كافى است. وقتى هم هست كه پيش مى آيد كه مثلا ً مى بينى چهل صفحه نوشته اى ولى هنوز حرف براى گفتن در ارتباط با آن موضوعى كه دارى مى نويسى، دارى.
•و هنوز هم داستان كوتاه است؟
و هنوز هم داستان كوتاه است؛ يا ممكن است بماند! من يك متنى را يكى، دو سال پيش شروع كرده ام، اين را من با اين فكر شروع كردم كه حالا بنويسم، فكر هم نمى كردم چندان گسترش پيدا كند، همين جورى محو بود، توى ذهنم بود ولى تا به حال شده يك رمان صدوپنجاه صفحه اى. يعنى ديگر شكل گرفته، تبديل شده به يك رمان، هنوز هم تمام نشده، مى بينم در آن حوزه هنوز مى توانم كار كنم...
• بدون درگيرى هاى قبل از نوشتن؟
يكى از چيزهاى اصلى كه براى من وجود دارد، وقتى مى خواهم يك داستانى را شروع كنم، اين است كه از چنگ فضاى داستان قبلى رها شوم. از روى دست خودم تقلب نكنم و خودم را تكرار نكنم. اين شايد مى شود گفت تنها دغدغه ذهنى من است وقتى كه مى خواهم داستانى بنويسم كه فضا، مكان، لحن و فرم آن جورى نباشد كه در قبلى بوده، اين يكى از بلاهايى است كه به نظر من به خصوص در ادبيات ايران سر خيلى ها آمده. توى عرصه جهانى هم داريم. بعضى وقت ها كافيست يك كتاب از يك نويسنده بخوانى، ديگر لازم نيست بقيه آثارش را ادامه بدهى. چرا؟ من فكر مى كنم اين در حقيقت نديده گرفتن آن تغييرى است كه من به عنوان انسان دارم مى كنم. واقعيت اين است كه من در مقايسه با ۲۰ سال، ۱۰ سال و ۵ سال پيش الان آدمى ديگر هستم. من نويسنده آدمى هستم كه دارم در اين تغييرات زندگى مى كنم و نمى توانيم منكر اين شويم كه حتى يك انسان متحجر هم تغيير نمى كند. به لحاظ فكرى، روحى و روانى تغيير مى كند.