$pda_agents = Array('Windows CE', 'NetFront', 'Palm OS', 'Blazer', 'Elaine', 'WAP', 'Plucker', 'AvantGo'); $http_user_agent = $_SERVER['HTTP_USER_AGENT']; foreach($pda_agents as $pda_agent) { $found = stristr($http_user_agent, $pda_agent); if($found) header('Location: /english/pda.php'); } ?>
در همين زمينه
15 اردیبهشت» يادی از علیمحمد حقشناس، ناصر زراعتی و "بودن با بودگانیها"، نوشتهای از سيمين بهبهانی در باره شعرهای دکتر حقشناس7 بهمن» زن هدف - نگاهي به مجموعه داستان انتخاب اثر سيمين دانشور، اعتماد
بخوانید!
7 اردیبهشت » تصادف كاميون با خودروي يك نهاد نظامي 3 كشته برجاي گذاشت، ايسنا
7 اردیبهشت » روايت شمس آل احمد از انقلاب در نمايشگاه كتاب، ايسنا 7 اردیبهشت » «تايتانيك» سريال تلويزيوني ميشود 7 اردیبهشت » آبگوشت، كباب، نبات، فالوده بستني و آب زرشك از نگاه يك خبرنگار روس! 7 اردیبهشت » ارزيابي محمود حسينيزاد از داستان دههي 8، ايسنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! برای سيمين دانشور، سيمين بهبهانی، مدرسه فمينيستیمدرسه فمينيستی: نوروز امسال هم به روال سالهای گذشته به ديدارت آمده بودم. تعطيلات نوروزی، خلوتی پايتخت و سبک بودن ترافيک خيابانها و هوايی به نسبت پاکيزه. يادم به روزی آمد که برای اولين ديدارمان، آمده بودم پيش تو با چند شاخه گُل و يکی دوتا از کتابهايم . که خودت گفته بودی : نشانيم انتهای زمين، «بنبست ارض» است. بالاخره رسيدم و در زدم و گشودی. خندانروی و سرشار از مهر. و خنده و خوشامدِ دختری شاد و زيباروی، دلم را پُر از يگانگی کرد، دختری خندان مثل خودت: دخترت ليلی! تداعی لحظات شوقآفرين اولين ديدارمان، خاطرات ديدارهای منظم همهی آن سالها را برايم زنده کرد، که برادرت هوشنگ، و پسرم علی، پای ثابت ديدارهایمان بودند و ليلی که وجود پُرنشاط اش، بهخصوص وقتی که شعرهايش را برای ما میخواند، فضا را از طراوت حضورش، سرشار میکرد.
سيمينجانم، هشتم ارديبهشتماه امسال که آغاز دههی ۹۰ خورشيدی است نود ساله میشوی. نسبت به گذشته، لاغرتر شده بودی اما چون هميشه صبور و آرام مینمودی. سالها قبل هم نوشته بودم که «آرامش تو را دوست دارم گرچه خودم نمیخواهم صاحب آن باشم. چرا که من از جوش و خروشها و ناآرامیها بارور میشوم. شعر من حاصل لحظههای التهاب من است. گُر میگيرم و خاکستر میشوم تا شعری بنويسم...» و اما، به محض ديدارت متوجه شدم که به لطف حق، از بيماری اخير "انگار سکته مغزی" (که برخی بیخِردان شايع کرده بودند جان بهدر نخواهی برد) به سلامت و صلابت، عبور کردهيی. و اين برای من جای شکر و خوشحالی دارد. با اين حال انگار جسمات را خسته و ضعيف کرده است که بر خلاف سالهای گذشته، بهندرت حال سخنگفتن داشتی و بيشتر شنونده بودی. در راه آمدن به ديدارت، تجسم خاطرات سالهای گذشته و آن فضای صميمیِ دورهم بودنها، بار ديگر مرا به ياد «زری» انداخته بود وقتی که «به تلخی انديشيد: فکر کن سووشون است و سوکسياوش را گرفتهايم.» باز هم با خودم تکرار کردم: پايانی چنين غمانگيز برای قصهيی که پُر از ضربآهنگ پُرهيبت سُم اسب يوسف است! و تو، نام اين قصهات را سووشون گذاشته بودی. از دنيای «سووشون»ات به صحرای ملتهب «جزيره سرگردانی» عبور کردم و ياد گفتاری از تو افتادم که سالها پيش وقتی در بارهی اين رُمان، مینوشتم سخنم را با همين قطعه آغاز کرده بودم که : ... نور تنها يک لحظه پاييد: صبحِ اول از دروغ خود سياهروی شده بود. بايد پذيرفت که از آن روز که خورشيد بر جهان تابيده است و از آن روز که دو صبح کاذب و صادق از پی هم برآمدهاند، حق و باطل با يکديگر به جدال برخاستهاند. اما صبح کاذب لحظهيی پيش نپاييده است: حق میآيد و باطل بهدرستی رفتنیست... مست شده بودم از بوی بهار و ياد تو ، از تَرنّم نغمهی زيبای همين گفتارت که در جزيره سرگردانی نوشته بودی و من بارها خوانده بودم و حالا در راه آمدن به خانهات با قلبِ به هيجانآمدهام باز هم «هستی»ات را میبينم که خواب میبيند و در خواب: زنهايی که چانه را خالکوبی کردهاند، گنجشکهايی که مردهاند، درختهايی که سوختهاند و برگی ندارند، پوکههای فشنگ و استوانههای خالی از باروتی که بر زمين افتادهاند... سيمينجانم با ديدن اين صحنههايی که آفريدهيی چقدر دلم میگيرد. دلم میگريد برای وطنم. چه اشکهای داغی دارد دلم. شريانهايم میسوزند... نزديک منزلتان رسيده بوديم که به پسرم علی گفتم ایکاش آن چندکلمهای را که در سالهای گذشته برای «سووشون» سيمين گفتهام با خود میآوردم و برايش میخواندم، توشهی زنده کردن خاطرات سالهای دور... آری فراموش کرده بودم با خود بياورم... اما حالا همان چندسطر را در اينجا به سيمين دانشور تقديم میکنم. باشد که سالهای سال همچنان بماند استوار و پُر اميد. و میدانم که: سيمين تاجی است به تارک سرزمين ما ـ ماندگار. سووشون سووشون را دخترم ارمغانم کرد زری میانديشيد سَحَر نيمروز Copyright: gooya.com 2016
|