جمعه 9 دی 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: سيستم ها؛ زادگاه رضايت و استبداد

اسماعيل نوری‌علا
شايد مبحث «فراگير» ديگری ـ که تعاريف و مشخصات خود را در همهء علوم حفظ کند ـ وجود ندارد که بتواند به پايهء مفهوم «سيستم» برسد. اين مفهوم را می توان در همهء ساحت های شناخت و دانش بشری يافت يا بکار برد بی آنکه استثنائی نامنتظره تعريف فراگيرش را مخدوش سازد. اما، فراتر از پايداری انسجام تعريفی اين مفهوم، بايد به اهميت کاربردی آن نيز توجه کرد که می تواند از مشکلات محيط زيست تا اوضاع اسفناک سياسی کنونی کشورمان را در بيانی علمی توضيح دهد و، در اين مقاله، نظر من به همين کاربرد اخير است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

esmail@nooriala.com

از نظر من، شايد مبحث «فراگير» ديگری ـ که تعاريف و مشخصات خود را در همهء علوم حفظ کند ـ وجود ندارد که بتواند به پايهء مفهوم «سيستم» برسد. اين مفهوم را می توان در همهء ساحت های شناخت و دانش بشری يافت، يا بکار برد؛ بی آنکه استثنائی نامنتظره تعريف فراگيرش را مخدوش سازد. اما، علاوه بر پايداری انسجام تعريفی اين مفهوم، بايد به اهميت کاربردی آن نيز توجه کرد که می تواند از مشکلات محيط زيست تا اوضاع اسفناک سياسی کنونی کشورمان را در بيانی علمی توضيح دهد و، در اين مقاله، نظر من به همين کاربرد اخير است. اما لازم است که، برای پيش برد بحث، کمی در مورد معنا و تعريف اين مفهوم نيز سخن گفته شود.

***

«سيستم» يکی از کهن واژه های زبان يونانی است که از ريشهء «سانيستمی» (sunìstemi)، به معنی به سوی هم کشيده شدن و نيز اتحاد و يگانگی، گرفته شده و در متون فلسفی يونان باستان بوسيلهء متفکرانی چون افلاطون (در جزوهء گفتگو با فيله بوس) و ارسطو (در کتاب «سياست») و اقليدس ـ يا يوکليد ـ (در کتاب «عناصر») در معنای «کل» و «اجزاء بهم پيوستهء يک مجموعه» بکار رفته است. آنگاه، با ورود به عصر روشنگری، اين مفهوم صورتی علمی تر بخود گرفت و در قرن نوزدهم بصورت يک مفهوم مرکزی علمی درآمد.

امروزه، با توجه به تاريخ بلندی که در پشت سر اين مفهوم وجود دارد، می توان از آن تعريف فشرده و خلاصه ای اينگونه به دست داد: «يک سيستم، مجموعه ای از عناصر (يا عناصر متشکله يا شاکله ها) است که روابطی خاص و با هدفی مشخص بين آنها برقرار است»؛ با اين توجه که همين عناصر می توانند در جائی ديگر روابط ديگری را با يکديگر داشته باشند و، در نتيجه، به پيدايش سيستمی متفاوت بيانجامند.

يک مجموعهء سيستمی می تواند و بايد دارای ويژگی های زير باشد:

- وجود «ساختار»ی واجد عناصر متشکله (چينش شاکله ها)

- وجود شبکه ای از «روابط متقابل درونی» در بين عناصر متشکله

- وجود سازمان يافتگی خاصی برای انجام يک عمل يا نتيجهء معين؛ به معنی داشتن «ورودی»، «روند تحول» و «خروجی»

- وجود «کارکرد»ی ويژه برای هر عنصر و، بدينوسيله، داشتن «دهش معين» به کار کل مجموعه.

- وجود يک نظم مديريتی که منجر به «کارکرد کل» مجموعه می شود

- و وجود «مرز» ی که يک سيستم را از سيستمی ديگر جدا می کند.

برای مثال، می توان بدن انسان را در نظر گرفت و ديد که چگونه همهء مطالب فوق الذکر در مورد آن صادق است. بدن يک سيستم است، چرا که از اجزاء مختلفی تشکيل شده، اين اجزاء در يک ساختار و يک سازمان معين با يکديگر رابطه داشته و هر يک به کار کل مجموعه دهشی تعيين کننده دارند، و کل مجموعه ای اين چنين بهم پيوسته از طريق ورودی های خود مواد لازم را دريافت داشته، آنها را در روندهائی ويژه تبديل به انرژی کرده و انرژی توليدی و مواد زائد را از خروجی های مختلف خود از مجموعه خارج می کنند و حاصل کار وجود يک کارکرد کلی به نام «زندگی» است. يعنی، اين مجموعه برای نگاهداشت زندگی ساخته شده و بوسيلهء نظم مديريتی نهاده شده در قسمت های مختلف ابتدائی و ميانه و پيشرفتهء مغز اداره می شود.

***

اما آنچه در اين مقاله مورد نظر من است به تدقيق در اين «نظم مديريت» مربوط می شود و قصد دارم توضيح دهم که اين مديريت ـ که هرچه اعضاء متشکله اش بيشتر باشند پيچيده تر و مفصل تر می شود ـ چه شکل ها و تحولاتی را می تواند از سر بگذراند.

روشن است که يک سيستم ساخته شده از چند عنصر ساده دارای کارکردی ساده و مديريتی ساده خواهد بود. يک سلول در بدن موجود زنده سيستمی ساده است، اکسيژن و مواد گواريده را گرفته و آنها را می سوزاند و موائد زائد را بيرون می دهد. اما، مثلاً، يک «مجموعهء تنفسی» ساختار و سازمان و کارکرد و مديريت بسيار پيچيده تری دارد و حتی می توان آن را يک «سيستم کلان» دانست که عناصر متشکله اش، در مقايسه با کل سيستم، خود «ريز سيستم ها»ئی چند محسوب می شوند.

***

بنظر من، علوم اجتماعی و سياسی هم، در يک نگرش سيستمی، می توانند بصورت تواناتری بررسی های خود را انجام داده و نتايج آنها را عرضه کنند. هر جامعه ای يک سيستم کلان بوده و همهء مشخصات يک سيستم بر آن مترتب است. سيستم های کوچک تری همچون نهادهای اجتماعی مختلف نيز در درون آن وجود دارند و تا زمانی که اصول کارکردی سيستم در مورد آنها رعايت شود کل جامعه زنده و فعال و مولد است و اگر آن اصول مورد اجرا نباشند، اين سيستم نيز مثل هر سيستم ديگری می پژمرد و فرو می ميرد؟

اگر به اين نکته آخر توجه شود می توان دريافت که سيستم های اجتماعی، بر خلاف سيستم های طبيعی، دارای ساختار و کارکرد و مرز و مديريتی قابل تغيير و تحول، و نيز قابليت شادابی و پژمردگی اند. و می توان در اجزاء يک مجموعهء اجتماعی دست کاری کرد، مرزهايش را تغيير داد، نحوهء مديريت اش را دگرگون کرد و مرگ و حيات اش را با تصميم های اجرائی خود رقم زد.

در واقع، يکی از تفاوت های عمده در بين سيستم های طبيعی و سيستم های اجتماعی نيز به همين نحوهء مديريت آنها مربوط می شود. سيستم های طبيعی، بر اساس اصل گريزناپذير «بقا»، می کوشند ساختار مديريتی پراکنده داشته باشند و وظايف و کارکردها را ـ بصورت دهش اعضاء متشکله به کل سيستم ـ در بين آنها تقسيم کنند؛ آنگونه که هر عنصر متشکله بتواند نقش «زاپاس» عناصر ديگر را هم بازی کرده و از فروپاشی سيستم جلوگيری کند. انسان با تقليد از همين نظم طبيعی مديريت است که توانسته «اينترنت» را بصورت سيستمی پايدار و آسيب ناپذير در آورد؛ چرا که وظيفهء مديريت در کل سيستم پراکنده است و از کار افتادن يک بخش، کل سيستم را از پای در نمی آورد.

***

جوامع انسانی ابتدا از طريق پيدايش مجموعه های کوچکی بوجود آمده اند که برخی از جامعه شناسان و مردم شناسان آنها را «اجتماعات اوليه» يا «کومون اوليه» (برگرفته از کاميونيتی community) می خوانند. در اينگونه جوامع نظم مديريت چندان پيچيده نيست و می تواند بصورتی واحد و متمرکز کار کند؛ بخصوص که يک دليل نامنتظر نيز می تواند به اين وضعيت کمک کند و آن وقتی است که وظيفهء مديريت به عنصری خودآگاه همچون انسان واگذاشته می شود و علائق و غرايز او نيز در متمرکز کردن کارکرد مديريت در خويشتن خويش در کار می آيد. اما همين «تمرکز مديريت» وقتی با ازدياد افراد جامعه، پيدايش کارکردهای نوين و گسترده شدن مسکن جامعه همراه می شود بصورت يک کارکرد منفی در برابر مقتضيات مديريت سيستم های پيچيده ای عمل می کند که خواهان برقراری نظم مديريت پراکنده اند. هرچه جريان فن آوری سرعت می گيرد و از طريق آن سرزمين های تازه ای ـ با مردمانی تازه ـ به يک مجموعه افزوده می شوند، ناکفايتی و نقش منفی داشتن مديريت متمرکز نيز بيشتر محسوس می شود. تاريخ بشر تاريخ بر باد رفتن جوامع مختلف بخاطر متمرکز شدن کارکرد مديريت در دست يک يا چند مدير معدود است. در اينگونه سيستم ها، که از ملزومات طبيعی مجموعه های سيستمی پيروی نمی کنند، کافی است که مديريت متمرکز از پای درآيد تا کل سيستم فرو بپاشد.

من از تاريخ های چين و مصر چندان آگاهی ندارم اما در حوزهء آسيای جنوب غربی و خاورميانه (که وطن ما در آن قرار دارد) می توانم گواهی دهم که نخست ايرانيان سه هزاره پيش بودند که رمز «مديريت غيرمتمرکز» را دريافتند و آن را در ادارهء جامعهء بزرگ خود ـ که گاه از هند تا مديترانه را شامل می شد ـ بصورت نظم «ساتراپی» و «شاهنشاهی» بکار گرفتند و هرگاه نيز که از اين نحوهء مديريت سر باز زده و به روند متمرکز کردن مديريت جوامع بزرگ روی آوردند، در اندک مدتی از دشمن هميشه حاضر در «مرز» های خود شکست خوردند و امور جامعه شان از هم گسسته شده است. «دارا»ی هخامنشی به دست اسکندر مقدونی از پای درآمد و کشورش بر باد رفت، يزدگرد ساسانی از برابر دشمن گريخت و دشمن نومسلمان تا آن سوی رود آمون تعقيب اش کرد و هر کجا پا گذاشت حمام خون جاری کرد و تمدنی بزرگ و گرانقدر را بر باد داد. و آخرين نمونهء اين تمرکز مديريت را در جريان انقلاب 57 شاهد بوديم که چون «شاه» از کشور خارج شد سنگ روی سنگ نماند و جامعهء نورستهء و بخود آمدهء ما به دست انسان های ظاهر شده از اعماق وحشت تاريخ ويران شد.

***

نکته ای که بايد بدان توجه خاص مبذول داشت به «غير طبيعی بودن ِ نظم مديريت متمرکز» در جوامع بزرگ و رنگارنگ و لوازم و نتايج آن بر می گردد. همگان می دانيم که برای برقرار کردن و جا انداختن يک نظم «غير طبيعی» بايد از زور (يا قدرت يا انرژی شديد) استفاده کرد. خارج کردن يک سيستم پيچيده از حالت طبيعی خود و کشاندن آن به تمرکز مديريت به معنای ستاندن وظايف اجزاء مختلف مديريت از آنها و جانشين کردن يک ارادهء متمرکز بجای آنها است و اين کار، در مسير انجام شدن خود، لاجرم از طريق اعمال زور انجام می پذيرد و از طريق برقراری يک سيستم استبدادی ادامه می يابد و در بلند مدت کار اجزاء سيستم را مختل و پريشان کرده و وضعيتی کاملاً غيرطبيعی را بر سيستم و اجزاء آن حاکم می کند.

در مديريت يک سيستم اجتماعی (که کلمهء يونانی «پليتيکز»، به معنی «شهر گردانی» بدان اشاره می کند و ما آن را در فارسی به غلط «سياست» ترجمه کرده ايم)، تمرکز مديريت نتيجه ای جز پيدايش استبداد و استمرار سرکوب ندارد و، در عين حال، هيچ سيستم پيچيده ای نيست که، اگر به حال خود رها شود، به پراکندن کارکردی امر مديريت دست نزند.

در زبان علوم اجتماعی واگذاشتن مديريت هر جزء يک سيستم بخود آن جزء «خودگردانی» خوانده می شود که کلاً با «خودمختاری» فرق دارد. خودمختاری زمانی است که يک جزء درونی يک سيستم ارتباط سيستمی خود را با ديگر اجزاء قطع کرده و می کوشد تا بصورت مستقل از سيستم عمل کند. در علوم طبيعی شايد نزديک ترين وضعيت را بتوان در «سرطانی شدن يک عضو» جستجو کرد. عضو سرطانی رفته رفته بر خودمختاری خود افزوده و ارتباط سازنده اش با ديگر اعضاء سيستم را تبديل به ارتباطی تهاجمی و تخريبی می کند. اما «خودگردانی» به معنای مديريت داخلی و طبيعی واحد و تنظيم دهش آن به کل سيستم است و خبر از سلامت و طبيعی بودن کارکردهای سيستمی می دهد.

***

يکی ديگر از «پرسش های مشکل» در کار اعمال نگرش سيستمی به جوامع گسترده و رنگارنگ انسانی آن است که در يک چنين جوامعی چگونه می توان «اجزاء خودگردان» را از هم تشخيص داد و امر مديريت را در آنها تشريح کرده و، در صورت مشاهدهء علائم تمايل به تمرکز مديريت، چگونه می توان از حدوث اين حادثهء سرطانی جلوگيری کرد؟

در سيستم های طبيعی اين ملاحظات چندان اشکالی بوجود نمی آورند. در بدن موجود زنده مرزهای «اجزاء» مشخص اند و کارکرد درونی هر عضو، ارتباط اش با ديگر اعضاء، و دهش آن به کل سيستم براحتی قابل مشاهده و توضيح است. اما اين امر در مورد جوامع کار ساده ای نيست؛ بخصوص اگر جامعهء مورد نظر جامعه ای کهن بوده و از پيوند گروه های مشخص انسانی بوجود آمده باشد.

هرچه تکنولوژی ارتباطی و امر سفر و مهاجرت و تغيير مکان دادن گروه ها آسان تر شده باشد مرزهای کهن نژادی و قبيله ای و قومی کم رنگ تر شده اند. اگر در گذشته می شد سرزمين بزرگی همچون ايران را متشکل از مناطق مختلفی دانست که مردمان برآمده از گروه های مختلف «اتنيکی» در آن ساکن بوده اند، امروز، با درآميختن گروه های اجتماعی و مخلوط شدن آحاد مردمان و داد و دهش های فرهنگی (مثل زبان و مذهب) امر تفکيک و مرزبندی اجزاء جامعه صورت پيچيده تری بخود گرفته است که در مورد جوامع تک نژادی (مثل آلمان) و يا جوامع حاصل از جمع مهاجران گوناگون (مثل امريکا) صدق نمی کند.

***

در زبان سياسی کشورداری، از سيستم های مديريت «چند کانونی» و يا «چند لايه» با عنوان عمومی «فدرال» ياد می کنند که در آن امر مديريت به دو حوزهء «عمومی» و «منطقه ای» تقسيم می شود.

مديريت عمومی مسائلی همچون سياست خارجی، ارتش، نظام پولی و اقتصادی، منابع ثروت عمومی و برنامه های توسعهء کلی کشور را در بر می گيرد؛ گاه ايجابات محيط زيستی و بهداشتی (همچون جلوگيری از شيوع بيماری های همه گير و شايع) و ايجابات ارتباطات اداری (همچون انتخاب يک يا چند زبان عمومی و گنجاندن ملاحظات مربوط به آن در سيستم آموزش و پرورش) نيز به اين ليست افزوده می شود. جز اينها، آنچه به خودگردانی اجزاء مربوط می شود بر عهدهء مديريت های منطقه ای و محلی است. می خواهم بگويم که در اين مورد اختلاف نظر بيشتر در سطح گزينه های مديريت متمرکز و نامتمرکز جريان می يابد و با سهولت بيشتری قابل حل و فصل است.

اما حوزهء دوم (منطقه ای) به نحوهء تعيين اجزاء و مرزبندی داخلی بين آنها بر می گردد و در اين مرحله است که اختلاف بالا می گيرد و هر صاحب نظری نوع فدراليسم (يا «مديريت چند کانونی ِ») مورد نظر خود را با صفتی مشخص می کند. مثلاً، ما اغلب با ترکيب هائی اينگونه روبرو می شويم: فدراليسم نژادی، فدراليسم قومی، فدراليسم مذهبی، فدراليسم زبانی و فدراليسم استانی. هر يک از اين انواع، برای تعيين مرزهای واحدهای خودگردان، دارای معيارها و ضابطه های خاص خويش اند که بحث نظری دربارهء آنها می تواند همواره جريان يابد اما، از منظر عملی و اجرائی که بنگريم، راه حل سازنده و بی خشونتی در زير سقف «تقسيمات کشوری» برای تحقق برخی از آنها وجود ندارد.

بطور مثال، فکر کنيم که گزينهء ما فدراليسم «قومی» باشد و معتقد باشيم که «ملت ايران» از اقوام گوناگونی بوجود آمده و هر قوم بايد يک جزء از مجموعهء سيستمی محسوب شده و دارای مديريت خودگردان باشد. بدينسان قصد ما آن باشد که هر قوم را تخته بند سرزمينی کنيم که به آن اختصاص می دهيم. اما چنين کاری، حتی اگر عملی باشد، جز کشاندن اجزاء ملت به جنگ داخلی و خونريزی های فراوان چه حاصلی می تواند به دست دهد؟

مقولهء «فدراليسم زبانی» هم به همين گونه است. هيچ يک از زبان های رايج در ايران ديگر ارتباط خاصی با خاستگاه منطقه ای خود و يا اقوامی که بدان ها تکلم می کنند ندارد. زبان ترکی آذری را تنها در آذربايجان (ها) تکلم نمی کنند. بخش بزرگی از مردمان استان های مختلف ايران ( و از جمله فارس و اصفهان) هم به اين زبان حرف می زنند. زبان فارسی نيز ديگر خاص زبان اقوام کهن ساکن منطقهء فارس (يا پارس باستان) نيست و مردم بسياری از نقاط داخل و خارج مرزهای ايران کنونی (از تهران تا تاجيکستان) بدان متکلم اند و هيج راهی برای پيوند دادن يک منطقهء جغرافيائی به يک زبان رايج در سطح کشور وجود ندارد.

بنظر من، در واقع، از ميان اقسام فدراليسمی که بر شمردم، تنها يک قسم است که از لحاظ کارکردی و عملی می تواند مورد نظر قرار گيرد و آن توجه به اين نکته است که مناطق مختلف ايران از ديرباز به صورت مناطق قومی و زبانی (و حتی مذهبی) مشخص بوده اند و هنوز هم اکثريت گروه های همفرهنگ در اين مناطق زندگی می کنند. پسوند «استان» (که بايد آن را با کسر الف خواند تا معنای ريشه ای آن مشخص شود) خود اشاره به «محل سکونت» دارد و، در نتيجه، واژهء ترکيبی «ارمن ستان» به معنای محل سکونت ارامنه و تاجيکستان به معنی محل سکونت تاجيک ها است. بنا بر اين، می توان حکم کرد که تقسيمات کشوری ايران تا حدود زيادی نشانگر تقسيمات قومی مردمان ايرانی ـ که کلاً «ملت ايران» را تشکيل می دهند ـ نيز هست و لازم نيست در مورد آن به مناقشه نشست.

در کنار اين موضوع، و باز از منظر عملی، می توان ديد که اساساً پيش کشيدن تغيير در تقسيمات کشوری در فردای فروپاشی حکومت اسلامی و زمانی که هنوز يک حکومت ملی مستقر نشده، تنها کوششی برای افزودن به پيچيدگی های خطير محسوب شده و حاصلی جز اغتشاش و خونريزی نخواهد داشت.

***

بر اساس آنچه که آمد، بنظر من، در بحث پيرامون فدراليسم در اين مرحله از مبارزه بر ضد حکومت اسلامی لازم است که به اشتراک در تعريف «جنبهء مديريتی» فدراليسم بسنده کرده و بحث دربارهء جنبهء تقسيمات کشوری اش را به «مجلس مؤسسان» آينده واگذار کنيم تا آن مجلس و گروه هائی را مأمور يافتن راه های درست تغيير احتمالی يا لازم تقسيمات کشوری کرده وچگونگی اجرای آن راهکار ها را تعيين کند.

منظور من آن است که، تا مدت ها پس از فروپاشی رژيم اسلامی در ايران، بايد به تقسيم بندی های استانی کنونی پايبند بود و نگذاشت که اينگونه بحث ها سد راه اتحاد همهء نيروهائی شوند که با نظم مديريتی طبيعی جوامع رنگارنگ موافقند (حتی اگر آن نظم را، بصورتی کودکانه، با نام هائی جز فدراليسم بخوانند) و دانسته اند که يکی از دلايل شکست مشروطيت در برابر مشروعيت همين عدم توجه به زيان های مديريت متمرکز بوده است؛ نقصی که هم اکنون، و بيشتر از پيش، دامن گير حکومت اسلامی فعلی نيز شده است و تمرکز بيش از حدی که بوسيله تک مذهبی بودن حکومت بصورت دستگاه ظلم و تعدی و جنايت درآمده است، اين سيستم را نيز به لبهء نابودی کشانده است.

بنظر من، هراس از هر نوع فدراليسمی که نظم استانی کنونی را از قبل محکوم کند هراسی واقعی و درست است و نبايد از آن شرمنده بود. در کوتاه مدت هيچکس نبايد درخواست بهم زدن تقسيمات موجود را مطرح کند و در بلند مدت نيز بايد کوشيد که هر نوع تغيير در تقسيمات کشوری کنونی بصورتی قانونی، و بر اساس هماهنگی های فرهنگی مردم ساکن در نواحی مختلف کشور، و نيز کسب رضايت صريح آنان بصورت گيرد و از تحميل هرگونه فشاری در اين زمينه خودداری شود.

فدراليسم، در اين شکل عملی، دارای فوايد زير است:

- از بازتوليد استبداد و حکومت سرکوب ناشی از تمايل به تمرکز مديريت جلوگيری می کند

- با خود گردان کردن استان ها (در حال و آينده) سطح رضايت مردم را بالا می برد

- حقوق شهروندی مساوی را بين آحاد ملت ايران برقرار می سازد

- بصورت رشتهء پيوندی همهء گروه های درون ملت ايران را بهم پيوند می دهد

- و مآلاً باعث تشديد يکپارچگی و حفظ تماميت ارضی ايران می شود.

***

البته تحقق و استقرار هيچ خواستی (از سکولاريسم گرفته تا فدراليسم، از سوسيال دموکراسی گرفته تا ليبرال دموکراسی) در همان فردای فروپاشی حکومت اسلامی ممکن نيست. مهم رسيدن به توافق بر سر پذيرش «مديريت چند کانونه» و سپس دست زدن به تغييراتی بطئی در راستای بهتر کردن سيستم مديريت کشور و معقول کردن روند تقسيمات کشوری است؛ روندی که تاکنون، به نام «عدم تمرکز»، موذيانه و همواره «تمرکز نظام مديريتی» را موجب شده، به باز توليد استبداد کمک کرده، و رنجی بلند را بر مردمان ساکن مناطق مختلف ايران تحميل کرده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016